عصرها میان نفرت جلجتا
به خاک سرد تنت
-دست می کشیدم
هفتاد از یک صد
ده تن از هفتاد
چشم هایم را
از صلیب منظره می آویختند
چشم انداز، زکات نداشت
و روایات من تا غروب
عصای دست هاشان را
مار نکرده بود
من بارها زنی را
چون چهارپارۀ ابراهیم
در ارتفاعِ مشکوکِ پیوستن
-کشتم
و هفت گاو فربه
هفت خرمن پوسیده را بلعیدند
و نیل
نیل پراکنده
هرگز
برای لکنت من
- آغوش وا نکرد