همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۰ مطلب با موضوع «مرثیه ای برای باغ های نارنجی» ثبت شده است

05:27

فشار خون شما بالاست
دیشب پرستار پیر
-به فرشتۀ کوچکی می گفت
و من 
از سوم ابتدائی هستم
هنوز می ترسیدم
گاهی گوشۀ دفتر مشق
بوی نارنگی می داد
و کتاب دینی
-بوی کالباس خشک
خیارشور هم داره؟
اوهوم، بیا
-نصفش مال تو
و صبح ها برای تو
و عصرها برای خودم گریه می کنم
برای ما که توی کیف مدرسه 
چیزهایی داشتیم 
که فراموش نمی کنیم
فراموش نمی کنم
که یک روز عصر
کنار مسجدی سیگار می کشیدم
که خرما کم داشت
هیوا .. مادر؟
دو بسته خرما بگیر 
-و کبوتر از گنبدهاش
پر می کشید
چرا؟
چرا می نویسم دوستت دارم؟
از تو که می توانی بگویی 
تمام حقیقت، بازی بود
تمام حقیقت، بازی بود؟
پس من کدام پائیز 
دوستت داشته ام؟
صبح ها 
همیشه همین ساعت
خوابم نمی برد
گاهی همین ساعت
از خواب می پرم
زن محبوب کودکی های من
دست های مهربانی داشت
که خواب درخت کهنسال کوچه را
-نمی آشفت
پیلیز
دنت لاو می
من از پله های کلاس زبان
بارها افتاده ام
الف گریه میکرد
سین گریه میکرد
هفت سین گریه می کرد
و ما روی برد
فراخوان می زدیم
تجمع راس پنج
-روبروی دانشکدۀ فنی
دانشجویی؟
خیر آقا
نقاشی؟
خیر آقا
چی خوندی؟
کوروساوا
کافی نیست
اقتصاد وردار
دو واحد
هشت تا ده صبح
هشت تا ده شب
هشت سال تمام
تمام شده همه چیز 
و ما دیگر
به حذف و اضافه نخواهیم رسید
و این ثابت می کند 
که سقف آسمان سوراخ نیست
و احتمال افتادن ما از زمین
مساحت کره را، تغییر نخواهد داد
راستی
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه 
از نماز صبح واجب تر است
و توی تاریکی
می‌شود قرص خورد
می‌شود قرآن خواند
و تمام شب 
قرص بود و 
-از قرآن گفت
من راه را
در خلوت نام تو گم کرده ام
عصرها
توی تلویزیون های سیاه  
چهارده اینچ برف سفید می بارید
و من هر بار با ناخن
پیراهن اتاق را
خراش می دادم
-پاشو .. نمازت قضا نشه
و سماور
از نماز عصر واجب تر بود
برای من که هر شب 
به خیابانی می رسیدم که انتهاش
-هرگز
به تو نمی رسید 
من زنی را 
توی خواب هایم کشتم
قاضی ها احمقند
احتمالا مرا می کشند 
به مادرم بگو
سرنوشت خوبی بود
دیوارهای خانه برای من
پنجره ها هم
-برای او

سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

05:21

-شریعتی؟ 
و می نشینی 
با قرمز غمگینِ ماتیک ات 
 و گنگی بی هوای دست هات 
با آبی مایوسِ سینه بندی 
که دروغ سپید مانتوها 
هرگز 
-پنهانش نمی کند 
تاکسی ها گاهی 
دلیل خوبی هستند که یک مرد 
 تا سرحدّ مرگ 
-دیوانه شود
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

03:06

زنگ بزن 
یا خبرم را بگیر لعنتی! 
- از کسی، از جایی 
این نمی شود که دیگر 
 هرگز 
 هرگز 
 هرگز نباشی 
این برای من 
زیادی صریح است
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

02:14

تو مثل پروانه 
از خاک باغچه می آیی 
باغچه با تو می آید 
خاک با تو می آید 
همه چیز با تو می آید 
و زمین 
 میان گهوارۀ آغوش ات 
ساعت ها 
-به خواب می رود 
همه چیز 
از تو شکل می گیرد 
شکلِ دلهره ای 
که از ساعتِ دیوار روبرو 
و زمان 
شبیه گریستن 
با تو می ایستد 
با تو می خندد 
با تو دور می شود 
باید 
باید 
باید می رفتی 
پروانه های من 
 هرگز 
به خانه بر نمی گردند
جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

02:11

آقا! بوف شما چقدر کور است 
آقا شما وقتِ نگاه 
بوی اورشلیم می دادید 
طعم سقوط شاخصِ داکس 
و گذشته به کندی 
از کنار شما سُر می خورْد 
آقا؟ پرنده های شما هم، در پرو می میرند؟ 
راستی! شما هم که شاعرید! 
شرمنده اما 
حرف ساده که شعر نمی شود 
و این حرف های شما 
 آه.. چطور بگویم؟ آها!
-شکلِ دویدن است! 
شکل دویدنِ بی دلیل 
 -دلیل؟ 
دویدن که دلیل نمی خواهد 
 و تو بی آن که حواست باشد 
 با من از بهشت تا گندم 
 تا ستاره دویده ای 
 درست است 
 حرف، شعر نمی شود؛ 
 تن 
 -گندم زار 
و من هر چه تلاش میکنم 
عکس گندم هایت را هر بار 
هر سال 
 سپیدتر سیاه تر 
-دورتر می بینم 
گاهی بیا 
بیا و میان گندمزار 
دست های مرا گم کن 
و به شیار اندوهت 
فرصتِ تابستان بده 
تو اما .. 
دور می ایستی 
 دست به صورت فلکی ات می کشی 
و می دانم که هر تابستان 
 تصویرِ داس برهنه ای 
 ستاره های سینه ام را 
 -درو خواهد کرد..
پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

01:50

بوی دریا بگیر و بیا 
من به دیوار باغ 
تکیه داده ام 
و به کلاغ کهنسالی 
که گل های روسری ات را جیغ می کشد 
-نگاه می کنم 
بی تو هم 
 می شود تو را دوست داشت 
و از تمام شهر 
و تمام کودکانی که شکل تو می خندند 
بیزار شد 
بوی دریا بگیر و بمان 
آن طور که تو رفته ای 
انگار 
هرگز نیامده بودم 
و سپور بی حوصلۀ پائیز 
جاروی لای درختش را 
گم نکرده بود 
من با همین تقویم 
دارم می روم 
و تو رو به همین تقویم 
دست تکان خواهی داد 
و مرگ 
شکل اندوه زنی ست 
که سالهای سال 
به آجرهای قرمز دیوار 
 تکیه داده بود 
بیا تا فرصت هست 
به گل های مردۀ کاشی 
-آب بده 
صبح تهران 
-پراکنده 
با احتمال بارش گرد و غبار 
پیچ رادیو را ببند 
میز صبحانه را بچین 
می روم روی بالکن 
سیگار می کشم تا هفت 
و مرگ شکل مردی ست 
-که ساعت جیبی اش را گم کرده 
و دست هاش بوی اسکناس مچاله می دادند 
بوی دریایی 
که توی قطع جیبی کتاب ها گم شد 
تیراژ هزار 
چاپ اول 
نام نویسنده 
-محفوظ 
پیچ رادیو را ببند 
رخت انتزاع را بپوش 
امروز یک سه شنبۀ معمولی ست 
و مرگ شاید 
عطر شکوفۀ نارنجی باشد 
که از حافظۀ خالی باغ 
-پریده بود 
من متاسفم 
که زمان 
 وقار لازم را،  برای توقف نداشت 
و اندوه 
متانت کافی را 
-برای از تو گفتن 
بوی دریا بگیر و 
 روزنامۀ چاپ صبح 
 من به نان داغ، که بوی روزنامه می دهد 
عادت داشتم 
هر صبح از وهم نارنج زاری که به دریا می ریخت 
به گریه افتادم 
دست شستم و میز چیدم 
پرده ها را کنار زدم 
با صدای لوله ها خندیدم 
از فشار دوش ها افتادم 
روی بالکن ایستادم تا هفت 
و مرگ 
شکل مردی بود 
که راوی قصه هایش را 
-گم کرده 
و هر غروب 
کلاغ سالخورده ای 
تمام اسکله اش را 
-فریاد می کشد
سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

01:25

من هنوز 
نباید بیدار شوم 
پیش از آن که بند تاپ ات را 
-پاپیونی گره بزنم 
پیش از آن که آن آخرین بوسه را جایی روزی 
با گریه به ثبت برسانم 
من هنوز نباید بیدار شوم 
تا بروم روی میز توالت را 
دوباره نگاه کنم 
تا مطمئن شوم تنت 
دقیقا بوی کدام ادکلن را می داد 
و حریر نازک رابطه 
 لای کدام در 
 گیر کرد و 
- پاره شد
چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

01:00

آخرش یک روز 
روی آسفالت همین خیابان ها 
بین تجمع معنادارِ تف و استرپتوکوک 
و حجم خلط های نافرجام 
و ته سیگارهای مچاله 
از پا می افتم 
و دلم 
برای باغ های پرتقال 
و شیشه های خالی مشروب 
و آن سینه بند فانتزی ات 
-تنگ خواهد شد
دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

00:39

پرواز هشتصد و هفت 
آخرین اعلان.. 
مسافرین محترم .. 
 -و من قرار نیست بشنوم 
 پیرمرد، سری تکان می دهد 
 و من سالن سیگار را فراموش می کنم 
 بلیط تون لطفا 
 چرا؟ چرا نابود شده همه چیز؟ 
 چرا کنار خودت نیستی؟ 
 و دست های تو دیگر 
 از مسیر عادت هر روزه 
- به تسکین نمی‌رسند؟ 
 ..آقای محترم! کمربندتون! 
 رسیدن ممکن نیست 
و ما، تنها زمانی می فهمیم 
 که یک روز عصر، مسجد جامع 
- از خرما، خالی مانده باشد 
.. شما دانشجویی؟ 
..دو ساعت پرواز آدمُ دیوونه می کنه 
..من کاپیتان پرواز 
 هم اکنون، از آسمان تهران
.. سفر خوب و ایمنی را .. 
 -و من قرار نیست بشنوم 
 "مرغ آبی رنگ من مرده" 
 و صندلی من دیگر 
 هرگز 
 به حالت اول، برنمی گردد 
 غمگین نیستم 
 اتفاق تازه ای نیفتاده 
 ماهی ها هم هر سال می میرند 
 و ما هر سال، تنگ های خالی را 
 دوباره پر میکنیم 
.. آقا؟ چرا گریه می کنید؟ 
 و من قرار نیست بشنوم 
 قرار نیست گریه کنم 
 قرار نیست فراموش کنم 
 من حتی میان همین خطوط 
 جسارت سقوط نداشتم 
.. هم اکنون در فرودگاهِ 
.. لطفا کمربندهای خود را تا توقف کامل .. 
 چرا؟! چرا گفته بودم دوستت دارم ؟! 
- وقتی "پرنده مردنی ست"؟
دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

00:34

سنگ، سارم می کرد 
 عصرها میان نفرت جلجتا 
 به خاک سرد تنت 
-دست می کشیدم 
 هفتاد از یک صد 
 ده تن از هفتاد 
 چشم هایم را از صلیب منظره می آویختند 
 چشم انداز، زکات نداشت 
 و روایات من تا غروب 
 عصای دست هاشان را 
 مار نکرده بود 
 من بارها زنی را 
 چون چهارپارۀ ابراهیم 
 در ارتفاعِ مشکوکِ پیوستن 
 -کشتم 
 و هفت گاو فربه 
 هفت خرمن پوسیده را بلعیدند 
 و نیل 
 نیل پراکنده 
 هرگز برای لکنت من 
- آغوش وا نکرد
جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی