۵۵ مطلب با موضوع «خط یک به سمت کهریزک» ثبت شده است
بدرود ای از همۀ دیگران؛ دیگرانتر
هر بار که توی آینه نگاه می کنم رقیق ترین آدمِ دنیا را می بینم که همین طور خیلی رقیق دارد به رقیق ترین آدم دنیا نگاه می کند که قرار است برود یک کار رقیق بکند که حتی از رقیق ترین کارهای دنیا هم رقیق تر است، هربار که به تو نگاه می کردم غلیظ ترین آدم دنیا را می دیدم که دارد خیلی غلیظ به خودش نگاه میکند و همیشه قرار بود برود یک کار غلیظ بکند که از غلیظ ترین کارهای دنیا هم غلیظ تر باشد، هربار که دیگری به ما نگاه می کرد پوچ ترین آدم های دنیا را می دید که به پوچ بودنِ هم نگاه می کردند و قرار بود که هر کدامشان بروند یک کار پوچ بکنند که از پوچ ترین کارهای دنیا هم پوچ تر باشد
"..ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها، عدم ستاره ها، ستاره ها..
آخ!
-عدم ستاره ها"
من احمقم اما، نه به اندازۀ کافی
خندیده بود، خداحافظی کرده بود، چشم هایش برق می زد، ماتیکش برق می زد، دندان هایش برق می زد، آدم ها وقتی به اختیار خودشان خداحافظی می کنند می درخشند، این را وقتی تو هم داشتی می رفتی دیده بودم؛ می درخشیدی، کلمۀ بهتری پیدا نمی کنم، کلمه های بهتری که پیدا کرده بودم مضحک شده بودند؛ یگانه بودی، زلال بودی، می درخشیدی.. این آخری از همه افتضاح تر بود، احمقانه ست، حماقت از این بزرگ تر وجود ندارد که آدم، با کسی که روزگارش را سیاه کرده، مثل آفتاب سر ظهر حرف بزند
وسوسه ات را تن می کنم، به خیابان می دوم، می ایستم، بغض می کنم، تمام شهر؛ تو را پوشیده
تو میتونی بروفن خوبی باشی، اما لطفا سعی نکن، نقش سفالکسینُ برام بازی کنی!
تاراج کن مرا؛ دکمه به دکمه
نساز! از کاه دل مترسک ها، کوه نساز
لبخند می زد و ساق در لجن می کرد و گُل می کرد، آه از بهاری؛ که کشته بودم برای او