خندیده بود، خداحافظی کرده بود، چشم هایش برق می زد، ماتیکش برق می زد، دندان هایش برق می زد، آدم ها وقتی به اختیار خودشان خداحافظی می کنند می درخشند، این را وقتی تو هم داشتی می رفتی دیده بودم؛ می درخشیدی، کلمۀ بهتری پیدا نمی کنم، کلمه های بهتری که پیدا کرده بودم مضحک شده بودند؛ یگانه بودی، زلال بودی، می درخشیدی.. این آخری از همه افتضاح تر بود، احمقانه ست، حماقت از این بزرگ تر وجود ندارد که آدم، با کسی که روزگارش را سیاه کرده، مثل آفتاب سر ظهر حرف بزند