۷۴ مطلب با موضوع «اکتاو آبی» ثبت شده است
می آزارد اما، یادم می مانَد که بوی تسکین می دادی
من کلا آدمِ هیچی رو به خودش نگیرنده ای ام، یعنی شما کف دست هاتُ بذار رو گوش هام، خیلی مستاصل زل بزن توی چشم هام، بهم بگو آدم نباید این قدر خر باشه، واکنش من چیه اونوخ؟ معلومه که می خندم، خنده هام که تموم شه بهت میگم این قدر سخت نگیر به خودت، طعنه هم نمیزنم، مطلقا نظرم همونیه که دارم بهت میگم، حتی ممکنه دلم بسوزه واسه ات؛ که چرا به خودت میگی خر؟ این قدر خرم یعنی، بعید هم نیست یهو فشارت بدم؛ بغلت کنم، آخه من کلا آدمِ بقیه رو بغل کننده ای ام؛ زن و مرد پیر و جوون شهری و روستایی دیوث و قرمساق کارمند و بیکار دشمن و دوست بجز سگ و سوسک، هر جنبندۀ غمگینی رو بغل میکنم، هر جنبندۀ شادی رو بغل می کنم، دلم بگیره سر کیف باشم بغل میکنم، بعد یهو یکی میاد، کف دست هاشُ میذاره رو گوش هات، زل میزنه تو چشات و میگه بغل کننده خر است، می فهمی؟ چی بگم بهش؟ معلومه که هیچی نمیگم بهش، بجاش مشتمُ میذارم زیر چونه ام، از خودم می پرسم یعنی اونی که خر نباشه بغل نکننده ست؟ اینطوری که نمیشه آخه، اگه اینجوریه صد سال سیاه نمیخوام خر نباشم پس، آخه من کلا یه خرِ این مدلی نتیجه گیرنده ای ام، میخوام بگم دارم واقعا واقعا و واقعا مقاومت میکنم که این به خودش نگرفتن ها این بغل کردن ها رقیق نشه در من، غمگینم میکنه فکر کردن به این که یه روزی برگردم و نیگا کنم به خودم و ببینم که شدم عین شماها، بعد اونوخ دیگه چیکار میشه کرد آخه؟ حتی دیگه بغل هم نمیشه کرد، من به هیچ وجه دنیای اون شکلی رو دوستش ندارم، من حتی دنیای این شکلی رو هم دوستش ندارم، حیفه که آدم هیچ شکلی از دنیاشُ دوست نداشته باشه، حیفه که آدم نمیتونه بیشتر از خود خر، خر باشه، یعنی میتونه ها، شما خوب ها، گچ رنگی های رو تخته سیاه، شما سه تا ستاره جلو اسمشون دارها؛ شماهایین که نمیذارین
با تو آرامم، مثل دریایی که هر غروب، می رود کنار ساحلش دراز می کشد
کجایی تو؟ چترت کو؟ خنده ات کجاست؟ کجا زیر بارونی تو؟ کجا پرده ها رو کنار زدی؟ دایره دایره های رو سقفُ دیدی؟ ابر پشت پنجره رو، مه سرِ قلّه ها رو؟ کجایی تو؟ دستات کو؟ خنده ات کجاست؟
گریه کن، هوای بارونی اگه دلت خواست
اگر پرسید، بگو باران گرفته بود
بهانۀ کدام بهار؛ گرفته دل ات؟
پناه می فهمی یعنی چی؟ تکیه دادن و چشم بستن و نفس کشیدن؟ اتفاقا بین کاراکترهای کمدی عاشورا، من صراحتا با یکی مثل ابالفضل راحت ترم، حسینِ این واقعه می دونست، ابالفضلِ این نماد؛ پذیرفت، اون هم نه هر پذیرفتنی؛ پذیرفتن این که توی پردۀ آخر نباشی، اما اونقدر باشی که دانای کل سناریو، پردۀ آخرشُ زنده ببره روی سن، و از اون حیاتی تر این که برای آخرین پرده، دلیل هم داشته باشه، بخش انسانی این آدم-نماد برای من، غیر از شکلِ محترمِ پذیرفتنش، زیباییِ مطلقِ پناه بودنشه، این آدم تیغ نمی فهمه، جراحت نمی فهمه، حتی اون اندازه فرصت نداره که توی پردۀ آخر، سینه سپر کنه روبروی تیر، این نقش محترم اما، یه چیزُ خوب می فهمه؛ تشنگی! در تصور من از جمعیتِ این کمدی، تنها فردیت پابرجاست که دفاعیه نداره؛ در محضر دادگاه نیست، و تنها چیزی که بعد از پذیرفتن ادامه اش میده، بغل کردن نقش های متممه؛ تشنه ها، بچه ها، و چقدر عظیم و چه اندازه هولناکه وقتی کسی، حتی در استعاره های خودش، پذیرفته باشه در پردۀ آخر چیزی نبودنُ، دست افتاده و پا بریده رفته باشه تا تهش؛ پناه بودنُ
میانِ همین رفتن ات، میان گاهِ آمدنت، دنیا همین حوالی دلگیر است