۷ مطلب با موضوع «آلفردو، مرغ ماهی خوار» ثبت شده است
من فکر میکنم که مرگ هم همینجوریست، آدم بمحض اینکه میخواهد بمیرد هوس میکند دوباره زندگی کند، بمحض اینکه تصمیم میگیرد خداحافظی کند کلی چیز یادش می آید، حالا دفعتا یادم آمده که برای نامه ام پاکت نگرفته ام، قرار بود بروم بازار، یک چیز کوچکی برایت بخرم، برگ های کف باغ را آن گوشۀ حیاط جمع کنم، گچ تبله کردۀ دیوار را بتراشم، یک دست دیگر چوبِ تر درب ها را آسترکاری کنم، روی مبل و میزها را پارچه بیندازم، کریستال لوسترها را باز کنم، منتهی صدای زنگ تلفن سیاهِ آن گوشه همه چیز را خراب کرد، محض تشرف اعلیحضرت حرکت همۀ قطارها را ده ساعت جلو انداخته اند، ناچار باید زودتر راه بیافتم، همه چیز را با عجله جمع کرده ام، مچاله پرت کرده ام توی چمدان، نان ریختم برای اردک ها، سپردم یکی هم بیاید شاخ و برگ های خشک را بردارد، راهِ ناودان را باز کند، توی کمد لباس ها را بگرد، پشت جعبۀ کفش ها، پاکت ندارد اما حتم دارم که پیدایش میکنی، اینطور نیست؟ یحتمل ناگزیر باشم که دست توی جیب کنم؛ تا ایستگاه قطار درشکه کرایه کنم، امان از سنگینی چمدان ها، امان از وقتی که رعشه به دست های آدم میافتد، بون سوآق مادام! دیدار به قیامت!
سقف دارد چکّه میکند، آب ناغافل همه جا را برداشته؛ مثل آلی که شب دوم به زائو بزند، دشتوا میپیچد توی سقف شیروانی و غیژغیژِ تیرکهای نمور و چوبی را بلند میکند، ظرف دیگری نمانده، هرچه داشتم گوشه و کنار گذاشتم، این آخری را هم از روی مجمر برداشته بودم، قاتوق را توی چینیمرغی کشیدم و کماجدانش را گذاشتم کنج دیوار، عمارت سست است، پیش از آن که همایونی برود بلند شدم دوباره واکسیل بستم، عارض شدم که والاحضرتا! این امانتی گران است، فرمودند تو کشیکِ گنجۀ سرداب باش؛ سرسرا هم اگر ریخت ریخت، صبح صدای شیهۀ اسبها آمد، شب آتاشه از پتربورگ تلگراف آورد، ذرهبینی را زدم، پای سوسوی زنبوری هر چه چشم ریز کردم نشد بخوانم، به یوگنی گفتم بخواند، چانه عقب داد و گفت؛ اسفند.. ماه بهروز کردن یادداشتهای خودکشیست، گفتم نگاه کن ببین چه کسی فرستاده؟ گفت ناممکن است.. از بعد از اسفندش ناخواناست
گیرم که تعزیتی هم باشد، سیاهپوشِ محبوب من است، پدربزرگ-مردۀ غمگینی ست، نسبت به آدمی که پدربزرگش می میرد؛ زیادی غمگین است، این ها اما دلیل خوبی نیست که آدم، اَنعام گوش کند و چهارچشمی زُل نزند به اندامش، خرما مِک بزند و خَرِ زن ها نشود، نامزدش هم خوب است، کنار سربریدن گوسفند سیگار می کشد، از فلسفۀ عینی، از آبسترۀ انزوا حرف می زند، آدم دلش می خواهد برود، آدم واقعا دلش می خواهد برود
سلام جانم عمرم نورِ دیده ام، چه میکنی این همه وقت؟ بچه ها، ماری چطور است؟ آقا فرمودند کلاه از سر آ بردار، به دختر روی تخت بگو آبسلانگ ها را تف کند، حقیقت امر، من که هیچ ملتفت نشدم؛ کفِ دست نوشتم، تلفنخانه قیامت است، شش شب پشت هم سیل زده؛ بند نمی آید، نفت تمام شده، برق نداریم، دکل افتاده، پل با آب رفته، ولوله ای شده، خدا خودش رحم کند، دیشب آخر الامر، به کشیک خانه گفتم که اگر شد.. الو.. الو؟
شیرجه میره با سر، با ماهی بر میگرده، میاره میندازه کنار پاهام، که فرو رفته تو شن؛ تو ته موندۀ صدف ها، صید پاییز غمگینم میکنه، دوسشون ندارم ماهیگیرها رو، نصف میکنه نارنجی خورشیدُ؛ لبۀ تیز قایق هاشون، خط میندازه تورهاشون رو موج، پرنده ها تور نمیفهمن، پرنده ها عاشق دریان، آلفردو؛ عاشق پرنده ها
آه تن سردم! تصدّق صدایتان بشوم، خواب بودم، نشنیدم، برنداشتم، خدا بخواهد بهار که برگشتید شرحِ ماوقع میدهم، استکان میخریم با هم، میرویم پشت نیزار؛ لبِ آب اگر بشود، راستی نشد بگویمت؛ خبر شدم که آخر الامر آمدند، دیشب تمام جنازه ها را بردند، گذاشته و گذشته هاشان را بردند، به تورنتو بگو که من هم شنیدم، بسیار مغموم شدم، چاره اما چیست، چه می شود کرد در این برزخ آه؟ حائلِ دست ساز، حائلِ اشرف است، رعیّت هم که نمی فهمد؛ ناسزا بار ولیعهد میکند
احتمالا از همین نقطه شروع می کنم؛ از تای آستین، جورابها را از تای پاشنه و هر چه را هم که تا نمی خورد، مچاله اش می کنم توی چمدان کوچک پنج عصر