من فکر میکنم که مرگ هم همینجوریست، آدم بمحض اینکه میخواهد بمیرد هوس میکند دوباره زندگی کند، بمحض اینکه تصمیم میگیرد خداحافظی کند کلی چیز یادش می آید، حالا دفعتا یادم آمده که برای نامه ام پاکت نگرفته ام، قرار بود بروم بازار، یک چیز کوچکی برایت بخرم، برگ های کف باغ را آن گوشۀ حیاط جمع کنم، گچ تبله کردۀ دیوار را بتراشم، یک دست دیگر چوبِ تر درب ها را آسترکاری کنم، روی مبل و میزها را پارچه بیندازم، کریستال لوسترها را باز کنم، منتهی صدای زنگ تلفن سیاهِ آن گوشه همه چیز را خراب کرد، محض تشرف اعلیحضرت حرکت همۀ قطارها را ده ساعت جلو انداخته اند، ناچار باید زودتر راه بیافتم، همه چیز را با عجله جمع کرده ام، مچاله پرت کرده ام توی چمدان، نان ریختم برای اردک ها، سپردم یکی هم بیاید شاخ و برگ های خشک را بردارد، راهِ ناودان را باز کند، توی کمد لباس ها را بگرد، پشت جعبۀ کفش ها، پاکت ندارد اما حتم دارم که پیدایش میکنی، اینطور نیست؟ یحتمل ناگزیر باشم که دست توی جیب کنم؛ تا ایستگاه قطار درشکه کرایه کنم، امان از سنگینی چمدان ها، امان از وقتی که رعشه به دست های آدم میافتد، بون سوآق مادام! دیدار به قیامت!