همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

02:48

امروز خسته ام. از همین سر صبح. از همین پنج صبح اش. چیزی نمی خواهم بنویسم. دلم میخواهد فقط خمیازه بکشم. چون جمعه‌ها تعطیل است. جمعه لازم است که تعطیل باشد. آدم باید بخوابد تا لنگ ظهر. خیلی اگر بی‌قرار باشد صبح زود بلند بشود برود سنگک بگیرد. سماور روشن کند. پنیر لیقوان یا ارده شیره بگذارد روی میز. رادیو را روشن کند. آهسته با بال زدن قمری ها لقمه‌های صبحانه‌اش را بجود. بعد برود توی حیاط با یک سطل آب و یک اسفنج بیافتد به جان پیکان سفیدش. درها را باز بگذارد. زیرپایی را کف مال کند. تیغۀ برف پاک‌کن را بلند کند و شیشۀ زیرش را حسابی بسابد. قالپاق ها را برق بیندازد. همزمان برنامۀ صبح رادیو را هم از توی پخش فابریک پیکانش گوش کند. امروز شروع نشده خسته ام. چون دیگر جمعه‌ها تعطیل نیست. قرار نیست با پیکان جوانان احساس جوانی کنم. قرار نیست ظهر توی جمعه بازار با موهای کتیرا زده به دخترها چشمک بزنم. عصر برگردم خانه فروغ بخوانم یا وقتی نوار توی ضبط می‌پیچد یک خودکار بردارم بکنم توی یکی از آن دوتا سوراخِ کاست و همه چیز را برگردانم سر جای خودش. نمی‌شود شب با بچه‌ها برویم دم رودخانه یک گوشه‌ای پشت نیزاری جایی یواشکی عرق بخوریم و من مدام به این فکر کنم که الان است که پاتیل بیافتم توی آب. آب پذیرنده آب جاکشِ پذیرنده دیگر پذیرا نیست. حتی خاطرۀ نعش نجسی خوردۀ مرا هم تحمل نمیکند دریا. مثل صدف تف میکندم توی ساحل. مثل توپ پاره پس میدهدم به نیزارها. تحمل کثافتی که دارم این روزها با خودم حمل میکنم از عهدۀ همه‌کس و همه چیز خارج است. دوست دارم یک دوبار اخ بکنم. بعد تمام خودم را مثل خلط بالا بیاورم. یک پوسته فقط بماند از من. سبک. خالی. سبک از آن دست که سبکی تحمل ناپذیر خطابش کنم. بعد خودم را مثل کیسه خرید بردارم ببرم جمعه بازار. چوچاق و اناریجه بخرم. ترشی بخرم. ماست کیسه و ماهی بخرم. خودم را پر کنم از همین چیزها. خودم را ببرم خانه. چرا نمی‌شود که آدم دستش برسد به همین آرزوهای ساده‌اش؟ چرا نمی‌شود آنکه نمی‌خواهد، بتواند که نخواهد و آنکه خیلی همه چیز را میخواهد، بتواند که به همۀ آن چیزهایی که خیلی میخواهد برسد؟ اینجوری هم جهان عادلانه تر بود هم چرخ روزگار بی کم و کاست میچرخید هم دل آدم آن قدر ناشاد نبود. دیشب رفته بودم یکی از این بازارچه‌ها. از همین انتیک فروشی‌ها. وسط یک مشت پریموس و تنگ قرمز نیزه ای قدم میزدم. به ساعت رومیزی زنگدار و نعلبکی ژاپنی های آبی نگاه میکردم. از کنار تلفن قدیمی‌ها و رادیو لامپی ها و آباژورها میگذشتم و مکث میکردم. یک چیزی را در من زنده کرد و کشت. توامان ذوق‌زده کرد و غمگینم کرد. چند روز پیش لای خرت و پرت‌های خودم، یک مشت دستنوشته پیدا کردم. قدیمی است. مربوط است به همان سالها که آدم میرفت جمعه بازار. نسبت به این چیزی که حالا دارم می‌نویسم خیلی چیز بهتری است. یک پوچی ناطقی دارد یک عصیان شسته‌رفته‌ای دارد. الکن نیست. تپق نمیزند. کهنه شروع نمی‌شود کلیشه تمام نمی‌شود. آدمِ کلماتش هم آنقدری جوان هست که نشود به تلاطمش انگ بحران میانسالی زد. دلم گرفته برای خودم. بنظرم آمده که خیلی گناه دارم. در حالیکه واقعاً خیلی گناه ندارم. غمگینم کرده که حتی آنوقت‌ها هم میجنگیدم. میجنگیدم که بخندم. اما مقدورم نبود. لابد همین‌ها یخه ام کرده سر صبح. لابد دوباره بی اجازه برگشته‌ام به عقب. دوباره کتیرا زده‌ام به موها. شیشه را داده‌ام پایین. ولوم سیاوش صحنه را برده‌ام بالا و سپر به سپر کرده‌ام با نوستالژی. خیلی آرام و متین. در حدّ خط و خش. لابد دوباره دختر اسماعیل آقا آمده کنارم ایستاده و برای آن خطی که روی کاپوت انداخته ام نچ نچ میکند. الکی وانمود میکند که برایش اهمیت دارد. همانطور که برای پدرش وانمود میکرده که زیر ابرو ور نمیدارد. بعد هم خیلی زود حوصله اش سر میرود و میپرسد کی میای دنبالم؟ یک ساعت و نیم است نشسته‌ام دارم همین چرت و پرت‌ها را می نویسم. هی وسطش بلند شده‌ام رفته‌ام. نارنگی آوردم خوردم. جیش کردم. پشت بام همسایه و آسفالتِ کف کوچه را نگاه کردم ببینم شاید حالا خبر مرگ پاییز، یک بارانی چیزی زده باشد. آب گذاشتم توی کتری جوش بیاید. بعد حال نداشتم رفتم دوباره خاموشش کردم. چند دقیقه از این فیلم مزخرفی که حال دیدنش را ندارم دیدم. ته ماندۀ حسابم را چک کردم. بعد دوباره برگشتم اینجا و از اول شروع کردم به خواندن که چی نوشته‌ام و چی قرار بود بنویسم. آخرش که چه؟ چرا بعضی وقت‌ها آدم یقین میکند که آنقدر الکی است همه چیز؟ چرا نمی‌شود آدم مثل آنوقت‌ها که بچه بوده و مادرش بغلش میکرده خودش را تاب بدهد این وقت‌ها؟ خودش را خواب کند این وقت‌ها؟
جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

02:47

طرف توی پروفایل و پشت هودی و بک گراند گوشی اش زن زندگی آزادی است. آن وقت دهن که باز میکند توی هر یک دقیقه حرف زدن یا هر یک پاراگراف نوشتنش اقلاً چهار بار گفته کسکش یا خارکسده یا زن جنده و مادرقحبه. بنظرم آن کس که ادعایش کون فلک را پاره کرده، باید یک قدری هم بیشتر به خودش زحمت بدهد. انقلاب برای زن‌ها را باید از مثلاً همین فحش ها شروع بکند. همین خود من -علیرغم اینکه بکگراند گوشی ام پلنگ صورتی است- مدتهاست که از فحش های حاوی عضو جنسیِ زن‌ها شیفت کرده‌ام به استفاده از فحش های یونیسکس و یا مثلاً دست ساز و یا اقلاً مردستیز. یک سری فحش مثل پدسّگ و آشغال مرغ یا کونده پدر و هکذا. هیچ‌کس هم بخاطر این گام رو به جلو، یک دست شما درد نکند به من نگفته. هیچ‌کس یک تشکر خشک و خالی نکرده، دوتا قلب برایم نگذاشته یا لب‌های مرا بابت اینهمه مجاهدت نبوسیده. از این‌ هجو و هزل ها که بگذریم، جدی جدی بنظرم عوام حالیش نمی‌شود که تغییر دادن خودش مقدم است بر تغییر دادن رژیم. یعنی اینطوری نیست که درجا زدنشان از سر گشادی و عادت باشد. کلاً انگار همین چیزهای ساده هم حتی، به عقلشان خطور نمیکند. یک کسی به این‌ها میگوید سر خر را بگیر این طرف. بعد طرف هم سر خرش را میگیرد این طرف و همینطور یلخی می‌رود جلو. خب کجا داری میروی؟ هیچ معلوم نیست! فقط داد میزند و عربده میکشد و بطری عرق را توی سر خودش خرد میکند و فحش میدهد. آخر شب‌ها هم که خسته و خونین برمیگردد خانه، یک نخ وینستون قرمزِ چروک از توی جیب پیرهنش در میاورد و آتش میزند و یک گوشه توی تاریکی کوچه روی سرپنجۀ پا می‌ایستد و یواشکی از پشت دیوار، زن همسایه را دید میزند
پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:46

یکی از اشتراکات تعمیرکار جماعت همین چاک کون است. محال است شما یک کسی را بیاورید که یک چیزی را توی خانه تعمیر کند و وقت دولا شدن نصف کونش بیرون نیفتد. زنگ زدم لوله کش بیاید. آمد. یکی از این آدم درشت‌ها بود؛ پهن پیکر و پشم‌آگین. یک چیز عجیبی که دربارۀ او وجود داشت این بود که درست از نیمۀ بالای کونش تا حدوداً بالای گودی کمرش هیچ پشمی نداشت. شما بگو یک لاخ مو. یک حالت ناممکنی در رؤیت بوجود می‌آورد. جوری که آدم اصلاً مضطرب میشد. عجیب تر اینکه کچلیِ کمرش پر از لکه بود. پر از خط و خطوط و نقطه های کوچک سفید و قرمز و کرم و صورتی. انگار پشت کمرش یکی از آن عکس‌های جیمز وب است. شما تصور کنید یک شته ای کنه ای ساسی چیزی بیفتد توی گودِ کمر این آدم. متعجب نمی‌شود که دنیا چقدر بزرگ است و خودش چقدر ناچیز؟ بعد که راه بیفتد و بالا برود یا سر بخورد و پایین بیفتد و توی آن همه پشم گم بشود به خودش نمیگوید که آه چه ظلمتی؟ یا مثلاً اگر فرخزادِ ساس ها باشد نمی سراید که چرا همیشه مرا ته پشم ها نگه میداری؟ من فکر میکنم که این بدن‌نمایی‌ها یکجور تعیین قلمرو باید باشد -یک چیزی شبیه همان کاری که خرس‌های قهوه‌ای با مالیدن کونشان به درخت‌های جنگل می‌کنند- یعنی هرچقدر فکر کردم دیدم هیچ دلیل دیگری غیر از این نمیتواند داشته باشد. بنظرم این‌ها سعی میکنند با فرو کردن خاطرۀ کونشان توی ذهنت، یکجوری مشمئزت کنند که حتی فکر مشورت گرفتن از یک چاک کون دیگر هم به سرت نزند. بعد همانطور که داری عق میزنی و سعی میکنی که تکه‌های لوله شدۀ دستمال توالت یا نخ‌های کرک شدۀ لای پشم‌هایش را از آرشیوِ مشاهداتِ تصادفی‌ات پاک کنی، صدایشان به دلخوری بلند می‌شود که: داداش لوله کش قبلی کی بوده؟ خیلی کثیف کار کرده.. این کوپل که تعویضه یه ماسوره هم میندازم سر این.. باز هم هرچی شما بگی رئیس
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:45

فرضاً با یکی مثل همین زیدآبادی میتوانم ته بازارچه بنشینم قند گوشۀ لپم بگذارم و توی استکان نعلبکی چای هم بخورم. اما اینکه یک همچو مسامحه گری را بصرف شام دعوتش کنم خانه، یکی از آن نشدنی هاست
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

02:44

مساله این‌ها وسط معرکه نبودنه. کنار کشیدن و گوشه ایستادنه. چنگ زدن به آرامشِ یکی بین همۀ اون یکی ها بودن. خیلی راحت ببین طرف چه خطایی کرده، اونوقت خیلی ساده میتونی حدس بزنی که تهش، سنگ کدوم خطاکارها رو‌ به سینه میزنه
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

02:43

تا حالا شده بروید به جهنم و پیش خودتان فکر کنید که می شود آنجا هم خانه ساخت و با لوله کشی آب از بالا و تعبیۀ بادگیر در معماری خانه، به یک آسایش نسبی رسید؟ چه خوب. پس شما هم یکی از آن آپتیمیست ها هستید. از دیدارتان خوشوقتم
سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:42

آدم پیش از غرق شدن کمی فکر می‌کند به زندگیش و به شاخه هایی که همیشه از دستش لیز خورده و وقت‌هایی که قرار بوده برود شنا یاد بگیرد و نرفته و همۀ آن غریق نجات هایی که هیچ‌وقت برای غریقی مثل او توی آب نپریده اند. بعد کم کم فکر می‌کند به این که چقدر از دست و پا زدن‌های الکی خسته است و آخرش به خودش می‌گوید ولش کن بیخیال و پلک هایش را میبندد و آهسته فرو می‌رود ته اقیانوس. من فکر میکنم که آرامش اصلاً یعنی همین. آرامش یعنی دراز کشیدن کفِ اقیانوس
دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
مارمالادسن

02:41

تو مگر مینای منی؟ تو مگر مینای دندان منی که آنقدر خرابی؟ پس چرا نباید و نمی‌شود و نگذاشتی که برود سرم و دهنم و دندانم آن توو؟ مگر نوبت من نبود پررو؟ آه از انتظار که نشیمن صندلی ها را سفت میکند و دریغ از منشی خوشگلی که الکی به همه اخم میکند و تف بر تو ای مرد کناردستی که ادکلنت بوی دارچین و چرم سگ میدهد. ای مرده شور ببرد سرتاپای این مملکت را که همه‌کس اش آنقدر مدعی است و همه چیزش اینقدر ولنگ و واز است. هیچ چیزی هیچ‌وقت سر وقت نیست. یک ساعت است دارم به در و دیوار نگاه میکنم و این احمق با آن دندان‌هایی که لابد همینجا لمینیتش کرده، دوتا بین مریض فرو کرده‌ بین من و نفر قبلی. بین مریض که نباید مریض باشد. باید بین باشد. زود بیاید زود هم گورش را گم کند برود. این نمی‌شود که همینطور الکی الکی هر چیزی را لای هر چیزی فرو کنند. پس چرا مرا لای تو فرو نکرده اند ای لغزنده لای تونیکش؟ ای سریده در حریر نازکش ای به فاک دهندۀ اعصاب من ای منشی؟ یک ساعت است وعده به ناز داده‌ای که این خانوم که اومد بیرون شما میرید توو. خب پس کو؟ ای این خانوم که قرار است بیاد بیرون که من بعدش برم توو بیا. بیرون بیا. این همه وقت با آن لمبرهایت با آن صدای خنده هایت داری با آن دکتر پیر چه ها میکنی؟ نکن. از آن کارها نکن. سکته میکند بی‌شرف. من طاقت کنسلی ندارم
يكشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:40

آخرش آدم هم تمام می‌شود. مثل قصه های رادیو یا رول دستمال توالت. متاسفانه برای این تمام شدن هیچ برنامۀ خاصی ندارم. در واقع هیچ‌کس برای هیچ چیز هیچ برنامۀ خاصی ندارد. همه فقط باورشان شده که برای خیلی از چیزها برنامه دارند. خیال میکنند که دارند کار خاصی انجام میدهند تغییری ایجاد میکنند تحولی رقم میزنند. یک مشت دستمال توالت اند که اختیارِ پاره شدن از پرفراژ مغرورشان کرده. یک مشت قصۀ کوتاه که خلوتِ کنداکتور صبح جمعۀ رادیو معروفشان کرده. آدم به این‌ها چه بگوید؟ چه دارد که بگوید اصلا
جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
جماهیر

02:39

به من که دستهایم بوی ماسه می‌داد و هق هق ام بوی موج، گفته بود ژست بگیر. ژستِ افتادن موج بر ماسه. آنوقت به عکس توی دستش نگاه کرد و گفت نه. نمی‌شود تو را فروخت، کلیشه‌ای؛ مثل فریاد زدن در کف دست‌ها
پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
پاژ