همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

01:29

ناچار اعتراف کردم که به کشیش کلیسای جامع تعدی کرده‌ام و لردِ قطرانِ چهار ناچار شد که مرا، چون کِنت پسرش چوب آویز کند
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
پاژ

01:28

متأسفانه مردم فکر میکنند که من وقتی از کنار گذاشتن حرف میزنم دارم شوخی میکنم. البته حق هم دارند. چون من اساساً اهل جدی گرفتن چیزها نیستم. مساله این است که بازگشت به نقطۀ صفر در توان من نیست، حتی اگر تاب آوریِ نقطۀ صفر در من، بیش از توان خیلی‌ها باشد. من میتوانم در یک رابطه دوستانه برای سال‌ها معلق بمانم؛ در حد رد و بدل شدن یک احوالپرسی ساده یا پیام تبریک عید. بعد هم آن رفیق را آن آشنا را بواسطۀ همین چند برهم کنش ساده تا سال بعد برای خودم محفوظ بدارم. اما این دیگر باید کف توقع باشد. پایین‌تر از این نباید برود. یعنی اگر یک نفری به ازای یک تبریک سادۀ سال نو تا پایان سال در حلقۀ اطرافیانم مانده، نمی‌تواند برای سال بعد از زیر این یکی هم در برود. حالا یک کسی یک همچو کاری را بکند و بعد وسط تابستان پیشنهاد تور دو نفرۀ قبرس بدهد، شک نداشته باشید که حتی پالان هم روی خرش نمی‌اندازم. بهرحال درست یا غلط این آن شیوۀ تعامل است که در من صدق میکند. واضح است که دربارۀ برتری حرف نمیزنم. دربارۀ چه کسی راست می‌گوید یا چه کسی حق دارد حرف نمیزنم. خیلی ساده دارم از این حرف میزنم که در مجال کوتاه زیستن، بهتر این است که پیرامون خودمان را از آدمهایی پر کرده باشیم که تعریف پذیرتر باشند باثبات تر باشند؛ حتی در میزان گه بودنشان. مثلاً خود من شخصاً یکی از همان آدم‌های گه هستم؛ تلخ و صریح و فریبکار و کم التفات. اما خب، همیشه در همین حد و اندازه ها سیر میکنم. هیچ‌کس نمیتواند بیاید بگوید که آه! تو آن ابتدای رفاقت معرکه بودی و حالا فرق کرده‌ای. نه! دقیقاً همه میگویند که تو از اول همین گهی بودی که هنوز هم هستی. این بنظرم خیلی هم خوب است. شرافتمندانه تر بنظر میرسد. اینجوری حداقل طرف میداند با چه سر و کاردارد. تکلیفش با تو مشخص است. محذوفِ آخری، چوب گشادی و اعتماد بنفسش را خورد. سالی به سالی زنگ نمیزد و بعد یک تکست میداد که به وضوح ماله کشی بود. یک چیزی توی این مایه‌ها که هربار که خواستم زنگ بزنم کاری پیش آمده؛ یک تعارف مزورانه حول نقطۀ صفر. من هم خیلی ساده می پذیرفتم -چون متقابلا خودم هم سالی به سالی خبری نمیگرفتم- اشتباهش اما اینجا بود که تصور کرد این بار بدون آن رخصتِ کوتاه و فرومایه اش، میتواند گوشی را بردارد و خیلی کول زنگ بزند و به روی خودش هم نیاورد. بقول این فکلی های کف نکرده شاش؛ کوریون را که نمی‌شود فورگرنتد گرفت. متأسفانه و اساساً خل وضع تر از آن هستم که مقولۀ رفاقت را با سیاست و آینده نگری قاتی کرده باشم و صد البته کلّه شق تر از آن هستم که قدمت و پیشینۀ چیزی، مرا توی رودربایستیِ ادامه دادنش انداخته باشد
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:27

شنبه کچل کردم. بعد از حدود ده دوازده روز نتراشیدن ریش. گام های کوتاه. قیام های کوچک. و در خلاصه‌ای خودمانی؛ نافرمانی های لوس در برابر حاکمیت روتین. پیروز شدم؟ مشخصاً نه. من همیشه در نهایت به روتین خودم باخته ام ولو اگر پیروزی های کوچکی مثل این را جشن گرفته باشم. ما مجبوریم که زندگی کنیم. مجبوریم که شبیه چیزی باشیم. که به یک فرم خاص یا به قالبی تکراری تن داده باشیم. لازم داریم که ذیل یک عنوان زنده باشیم و با شرح اتیکتِ روی پیراهن هایمان بمیریم. ادامه دادن فلاکت با چنگ و دندان، چیرگی بر مرگ با حواس پرتی. این آن کاریست که مدام داریم تکرارش میکنیم. اسمش را هم گذاشته‌ایم؛ بخشی از چیزی بودن. ما لعنتی ها بخشی از هیچ چیز کوفتی نیستیم -حتی آن وقت‌ها که فحش رکیک نمی‌دهیم- ما حتی بخشی از هیچ هم نیستیم. خود هیچ هم اصلاً به زحمت میتواند بخشی از ما باشد -مثلاً به شکل تتو روی گردن- شید مکرراً از سلف هارم استفاده کرده بود. من هیچ وقت نمیتوانم آنقدرها سلف خودم را هارم کنم. نهایتاً میتوانم سلف خودم را نیمه هارم کنم. تتو هم اگر بخواهم بزنم نهایتاً از این هاست که توی استخر رنگش پاک می‌شود. من سلف خودم را دوست دارم، فقط حالم از این سلف سرویس دارد بهم میخورد. همه چیز دیسگاستینگ شده. هیچ‌کس دیگر نمی‌تواند مثل سابق فارسی حرف بزند. فارسی عار دارد. حتی خار دارد. بازنده ها جای خودشان را به برنده های مینیاتوری داده اند؛ یک چیز غیرقابل تحملِ دیگر. یک مشت کودن تکرار شونده، بسیار شبیه به هم، بسیار مفتخر به برتری‌های خرد، درست مثل مینیون ها لشگر سوسک ها و جمعیّت شته ها. کلونیِ چند کتاب خواندۀ چند فیلم دیدۀ دو زبانۀ مضطرب. آن وقت ریری خیال میکند که نمیتواند این‌ها را کنار بزند. نگران این است که نکند در خوانشِ این تاپاله ها رقّت انگیز بنظر برسد. تنها چیزی که گاهی سر شوقم می آورد، کشف کردن بالقوه هایی مثل ریری ست. همین جوانترهایی که فکر میکنم میتوانند بزنند دهن دنیا را سرویس کنند. یک شوق کوتاه در یک غم مستولی -درست مثل جرقۀ سنگ فندک توی تاریکی- احتیاج دارم به گام های کوتاه؛ اما سریعتر. بسیار سریعتر. این بار باید از چیزی جلو بزنم. می فهمی؟ احساس میکنم که فرصتِ چیزی از دست رفته. پادوچرخه توی استخر نجاتت میدهد و کرال توی رودخانه. توی اقیانوس اما، حتماً باید یک قایقی باشد، یک تخته پاره‌ای چیزی. تصور کن که جک آن همه بیچارگی کشیده، خودش را وسط مزلّف های تایتانیک جا زده، مخ رز را زده، آن وقت‌ها که لخت کردن مد نبوده، لختش را روی کاغذ کشیده، آن وقت به یک تخته پاره باخته. توی اقیانوس این چیزها اهمیت دارد -همان قدر که توی بیابان های خاورمیانه لنگه کفش اهمیت دارد- اولین بار است که نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد. هیچ رقم پیش‌بینیِ مبتنی بر شواهد هم، توی جیب‌های پاره ام ندارم. همین هم حسابی مرا ترسانده. مرگ دارد سر میرسد، آنوقت من در بدهنگام ترینِ لحظه ها، دارم کنترل همه چیز را از دست میدهم. دست کم روی موهای خودم کنترل داشتم. اینطور نیست؟ -کاش انقدر احمق بودم که میگفتم اینطور هست. آدم پشت فرمان که خوابش بگیرد یا باید بزند کنار یا اعتماد کند و فرمان را بدهد دست یکی دیگر. من به تو اعتماد داشتم احمق! ورای عشق یا دوست داشتن یا نظایر این عواطفِ فرودست، به تو اعتماد کرده بودم و تو خوب میدانستی که یکی مثل من هرگز، با چشم‌های بسته اعتماد نمیکند. میتوانستم اینجای کار، فرمان ماشین را بدهم دستت. می‌شد برای چند دقیقه هم که شده، پلک روی هم گذاشته باشم. نشد. هیچ وقت نمی شود. حالا هم دارم مشتاقانه سمت پرتگاه میرانم و توی سرم صدای کسی را می‌شنوم که وسط این هیر و ویر مدام میگوید: از کودتای تیرماه حرف بزن!
يكشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
صحاری

01:26

حالا دیگه میدونم که توی برف ها هیچ خرس قطبی سفیدی پنهون نشده. غم انگیز ماجرا اونجاست که این بار از ندونستن نمی‌میرم، این بار سرما هلاکم میکنه
يكشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
مارمالادسن

01:25

عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد. این تنها چیزیست که حالا به ذهنم میرسد. کمی دلزده هستم. کمی احساس بیهودگی میکنم. کمی بابت چیزی خوشحال هستم. کمی بیحوصله ام. کمی مشتاق رسیدن محمولۀ پست هستم. در حقیقت حالا که دارم می نویسم کمی از هرچیزی هستم. کمی از میز صبحانه، کمی از کتری، کمی از صف نان سنگک، کمی از ابر آسمان، کمی از مردی که با دوچرخه دارد پنجشنبۀ تهران را رکاب میزند، کمی از چک کردن گوشی، کمی از خاراندن باسن، کمی از دلشوره و کمی از دلتنگی. این چند روز فرصت نشد تا چیزی برایت بنویسم -با اینکه سعی داری اطمینان داده باشی که نمیخوانی- ساعت پنج صبح است و استقرای محزون من این است که این آخرین فرصت من، برای تماشای سپیده دم پانزدهم تیرماه امسال است. همین میتواند مرا هلاک کند. همین یادآوری ساده میتواند مرا به گریه بیندازد. ایستادن در گریه؛ این هم بنحوی مشیّت من است. بهت مثل رزین مرا بلعیده. بی حرکت در کهربا ایستاده‌ام و بسیار امّیدوارم به چشم‌های تو، به فراگرفتن چیزی از سرگذشتِ فسیل ها. عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد
پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
اکتاو آبی

01:24

گاری حتی به من فرصت خداحافظی نداد. فاک به فاکنر! یک حرامزادۀ واقعی! پیش خودش خیال کرده که خشم من وزن ندارد. بنحوی اطمینان پیدا کرده که نمیتوانم بین متن کتاب و هیاهوی روی جلد، ارتباطی پیدا کنم. هرابال هم که در نهایت تصمیم گرفت تا فرصت خمیر کردن مجلدات را از من دریغ کند. منِ لعنتی حتی نمیتوانم دماغ بزرگم را برای هاینریش قرمز کنم! صرفاً دارم توی نسخۀ ارزان تری از اتفاقات دست و پا میزنم. اسمش را هم گذاشته‌ام روایت زندگی. هدایت سرانگشتش را تفی میکند و من، از میان سطور گجسته دژ پایین میافتم یا صادقی مرا برمی‌دارد و محضِ نشانه گذاری، لای صفحات ملکوت میگذارد
پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

01:23

میخواستم در جواب، یکی از آن متلک های تند و آب نکشیده را نثارش کنم که تا عمر دارد مثل پشم کز داده کمر راست نکند. لیکن دلم به رحم آمد و لام تا کام حرفی نزدم. خدا سایه جانِ بی خدای مرا قرین رحمت خودش بکند. هربار با خنده میگفت که ما خوش شانس هستیم که اولاً تو آن حرف‌ها که توی سرت هست را به زبان نمی‌آوری و در ثانی اختیار مرده و زنده بودن آدم‌ها را دست تو نداده‌اند. دلم خیلی برایش تنگ شده. یک جای خالی پشت سر خودش گذاشته که با هیچ چیزی پر نمی‌شود. حالا هم که لابد توی جهنم است. سرچ کردم دعای بهبود شرایط ارواح در آن دنیا. یک چیزی پیدا کردم که ضمه و فتحه و کسره نداشت. از رو و با لکنت خواندم. بیشتر از اینکه به عربی شباهت داشته باشد به ورد جادوگران می مانست. امیدوارم الاعمال حقیقتاً بالنّیات باشد و آنطرف ناغافل سیخ داغ توی ماتحتش نکنند. راه دیگری برای دوباره حرف زدن با او به ذهنم نمیرسد. مساله این است که طبق محاسبات من، بعد از مرگ بی‌شک باید بروم بهشت. یعنی هرجور که حساب میکنم، باز هم مسیرمان از هم سواست. یک چیزی هست به اسم شفاعت. شبیه یارکشی توی گل کوچیک عصر جمعه هاست. برای آن هم باید خیلی نماز و روزه ات سرجایش باشد و زکات بدهی و حج بروی و ایتام را بوس کنی و حواست هم حسابی به زیپ شلوارت باشد که خب، کاملاً مشخص است که از عهدۀ من خارج است. در نتیجه ممکن نیست که با آپشن شفاعت از میان گدازه های دوزخ بیرونش بکشم و پرتش کنم توی پول پارتیِ بهشت. من فکر میکنم که حتی توی بهشت هم، دل نگران و غمگین خواهم ماند. همه چیز سخت و یأس آور است. سرچ کردم دعا برای سهولت امور. این یکی را اما، نصفه و ناتمام رها کردم. واقعاً طولانی بود. یک و نیم متر کلمه پشت سرِ هم. خواندنش حتی از امور سخت خودم هم سخت تر بنظر می‌رسید. خیلی غمگینم. از آدم‌هایی که با آن‌ها حرف میزنم بدم می‌آید. از آدم‌هایی که دوره ام کرده‌اند بدم می‌آید. از آدم‌هایی که مجبورم مراقبشان باشم بدم می‌آید. اوضاع مثل آن وقتیست که توی جمعی گیر افتاده باشی و ناچار باشی که با قابل تحمل ترین شان الکی در مورد فیلم‌ها یا تورم حرف بزنی. حرف زدن برای سپری کردن زمان، حرف زدن برای فرو نرفتن در سکوت. آدم نمی شود که ساکت باشد، چون در سکوت با خودش روبرو می‌شود. برای همین است که انقدر تند تند حرف میزنیم یا انقدر تند تند به چیزهای مختلف گوش میدهیم یا انقدر تند تند چرت و پرت ها را میخوانیم یا انقدر تند تند میپریم توی تخت. دلم میخواهد کلک خودم را بکنم. واقعاً به این فکر کرده‌ام. میدانم که انتخاب خوبی نیست اما خب، بنظرم درست تر این است که این روزها، همۀ گزینه ها روی میز باشد. علی الحساب نشستم و اسپرسوساز قدیمی‌ام را باز کردم. تعمیر کردم. تر و تمیزش کردم و دوباره از نو سرهم اش کردم. یک قطعۀ بسیار کوچک هم این گوشه افتاده. یک تکه فلز ال مانند. مطمئن نیستم که اصلاً مال این باشد و یا اگر بوده از کجایش افتاده که سرجایش نگذاشته ام. هربار همین اتفاق میافتد. آنقدر در این سالها پیچ و قطعه از این بدبخت اضافه آمده که نمیدانم اصلاً چطوری سرپاست. چطوری دارد کار میکند. به این لکنته تعلق خاطر دارم. بیشتر از همۀ اشیایی که احاطه ام کرده‌اند، مرا یاد خودم میندازد؛ کهنه و پررو، زودجوش و بی بخار، کار راه انداز و رو به موت
سه شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲
صحاری

01:22

تیپیکال مشاور املاکی هاست؛ کت تنگ و سینۀ ستبر و ابروی کج کرده و جین زاپ دار و انگشتر طلای فیک. یکجوری ست که آدم بعد از یکساعت مراوده با او می بیند که دارد بی اختیار میگوید که داداش چه ملکی عجب بنایی! بر بیست، عرصه اونطور اعیان اینجوری، قدرالسهم فلان قدر، ویوو ابدی! ولو اگر موضوع بحث مثلاً ماشین باشد یا نرخ دو کیلو شلیل یا زنی که دارد با گام هایی سریع، از میان یک مشت نر علاف رد می‌شود
سه شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲
صحاری

01:21

بهش فکر کردم. واقعاً نمیدونم! اینکه آخرین نوشته‌ام چطوری باید باشه. اینکه اصلاً میشه با فرض دونستن اینکه آخرین چیزیه که می نویسی، بتونی چیزی بنویسی؟ من فکر میکنم که اگه خبردار میشدم که مثلاً امروز عصر میمیرم و باید یه یادداشت از خودم بذارم، احتمالاً تا آخرین دقایقِ عصر نوشتنش رو به تأخیر مینداختم. ممکنه اولش به این نتیجه میرسیدم که خلاصه‌اش کنم. مثلاً یک کلمه بنویسم خداحافظ یا به امید دیدار. اما بعید بود اینطوری سر و تهش رو هم بیارم. کم و کسر داشت اینجوری. خیلی شبیه همۀ اون هایی می‌شدم که تصور میکردم باهاشون فرق دارم. آدم دلش میخواد حتی توی فراموش شدنش هم ممتاز باشه. مگه نه؟ حدس میزنم که انتخاب بعدیم یک جمله پیچیده بود یا یه پاراگراف نامفهوم؛ وانمود کردن به کشفِ چیزی پیش از مرگ. درست مثل کاری که سهراب کرد؛ زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه -چقدر خوبه این شعر- نه. احتمالا این هم نبود. به من بیشتر میخوره که چیزی ننویسم. رهاش کرده باشم. میدونم که خیلی هاتون الان لبخند زدین. چون دقیقاً تصور کردید که همین کار رو میکنم. درسته؟ ای بی‌شرف ها! کور خوندید که لال از دنیا برم. نمیدونم. شاید هم یه عکس میذاشتم؛ از آخرین قابی که دارم می بینم؟ نه. این کار هم نمیکردم. شاید هم پیش‌بینی این عصر بخصوص رو میکردم و مدت‌ها قبل، توی یک یادداشت شسته و رفته و پیش دستانه خداحافظی میکردم. نه. این هم واقعاً بعیده ازم. عجب سؤال سختی پرسیدی! من فکر میکنم نوشتن دقیقاً به همین دلیل جذابه که تو نمیدونی اینی که می‌نویسی آخرین حرف هاته یا نه. خیلی‌ها رو دیدم که وقتی پایین‌تر از سطح انتظارات و پیش‌فرض هاشون می نویسن، خیلی زود دوباره دست به قلم میشن و اون وقتایی هم که یه چیزی می نویسند که حسابی گل کرده، هفته‌ها و ماه ها ساکت میمونند و از دور برای خودشون کف میزنند. من جور دیگه می بینمش. بنظرم نوشتن لزوماً خلق شاهکار نیست. نوشتن یعنی آفرینشِ هیچ از هیچ .واسه همین اهمیتی نمیدم که آخرین یادداشتی که ازم مونده شرح آخرالزمان باشه یا توصیف ماتحتِ گه آلود گاو تنبل توی مزرعه. هوم! بنظرم وسط این مزخرفات فهمیدم جوابم چیه! خیلی بستگی داره به جایی که اون عصر توش اتفاق میافته، به لباسی که مرگ درش رخ میده -این شعر رو هم خیلی دوست دارم- و خصوصا به آدمی که اون عصر، کنارم ایستاده. باید منتظر بمونی! احتمالاً سورپرایزت میکنم. چجوری؟ اینش رو هنوز خودم هم نمیدونم!
دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:20

مرگِ ایناک، در روایتِ هفت صبح
دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲
سک