۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
دوست دارم که نگران من هستی. خوشم میآید که اصرار داری دو قدم عقبتر بایستم. این خیلی هم لذتبخش است. اینکه بدانم یک کسی دارد به من اهمیت میدهد خیلی هم چیز قشنگی است. در عین حال اما احتیاج دارم که یک سری چیزها را بفهمی. لازم دارم حالیت بشود که من اساساً اهل مردد شدن نیستم، حتی آن وقتها که فکر میکنی دارم روی لبۀ چیزی لی لی میکنم. من اگر مشکوک به پریدن هم که باشم، صرفاً به قدر یک در آغوش پریدن است که خطر میکنم؛ و نه بیشتر
من فکر میکنم که آدم لازم است که جمعیّت خودش را بشناسد. سنخ همپالکی هایش را بلد باشد. آدم حتی اگر یک لات درست و حسابی هم که باشد، قمه قدّاره روی زن و بچه نمیکشد. بالاخره اینقدری سرش میشود که بداند طرف حسابش آن کسی است که توی جیبش تیزی دارد، پاتوقش قهوه خانه است و جاخوابش پلاک قرمزها. یک همچو ناهنجاریِ قدّاره کشی اگر یک وقتی به یک بالرین هفده سالۀ در حال مهاجرت برسد چکار باید بکند؟ برود از رقص لاتی حرف بزند؟ یا بنشیند از مهارت کف گرگی اش بگوید؟ خب واضح است که طیف و تبارش فرق دارد. هست و مماتش فرق دارد. عقب کشیدن در این احوالات، ربطی ندارد به منش و مردانگی. ربطی ندارد به غرور و بزدلی. به این میگویند دودوتا چهارتای ساده. آدم بزرگ میشود که همین چیزها را یاد بگیرد. زندگی میکند و تجربه می اندوزد که دوباره با سر نیفتد توی چاه قبلی. حالا یک کسی هست که خر است. هر بار جلو میرود و هر بار با سر میخورد به دیوار. خب به من چه مربوط؟ یک عاقلِ معمولی باید یادش باشد که دنیا دنیای ریاضیات محض است. دنیای دو دوتا چهارتاهاست. من هم مثل هر آدم معمولیِ دیگری در نهایت، یک چرتکه دستم گرفتهام و بی هیچ کدورتی، دارم دیگرانم را حذف یا جایگزین میکنم. شما هم بکنید. حذفم کنید یا جایگزینم کنید. دعوا هم نداریم
حالم هرطور که باشد شنیدن صدای چک چک باران روی کلاه کاپشنم را دوست دارم. لی لی کردن روی چاله- آبها را دوست دارم و کاملاً برایم مقدور است که بی توجه به آدمها و یا موی سفید کنار شقیقه هایم، برای ابرها زبان در بیاورم و اجازه بدهم که آسمان، قطره قطره بچیکد روی زبانم
من از ترس عود کردن سینوزیت، از هفتۀ آخر تابستان کلاه سرم میگذارم تا ماه آخر بهار. خب این وسط هوا خیلی وقتها گرم است. مردم چپ چپ نگاه میکنند. یک عدهای حتی میخندند. چندباری هم این بچه دبیرستانی های کون نشور متلک انداخته اند. نمیکنم اقلاً یک دقیقه آن کلاه را از سرم بردارم -حتی وقتی که سرم دارد آن زیر عرق میکند- یعنی آن اولش اینطوریست که ترس یک ضرورتی برایم ایجاد کرده و بعد دیگر این لجبازی و یکدندگی ذاتی من است که ضرورت ایجاد شده را کش میآورد. قضیۀ این یکی هم همین است. سرم از قصه اش دود کرده. بخار است که دارد از مغزم بلند میشود اما خب، مصمم و استوار هستم که کلاهی که سرم رفته، همچنان روی سرم بماند
اینطور هم نیست که بگویم نه، هیچوقت به اینها فکر نکردهام. بهر ترتیب یک زمانی هم بوده که خودم را توی انتزاع موقعیت های ظاهراً پراهمیت تر هم قرار دادهام. در نهایت اما بنظرم آمده که هیچکدامش نمیتواند آن حفرۀ تاریک درونم را پر کند. حالا یکی برایش کفایت میکند این چیزها. تلاش میکند و اینها را هم بدست می آورد. یکی هم هست که فکر میکند رسیدن به این چیزها کافیست و بعد میرود و میبیند که کافی نبوده. من بالاتر از همه این حساب کتابها به غرایز خودم اعتماد دارم. به آن چیزی که اسمش را میگذارم وجدِ درونی. این برای من بالاتر از همۀ دو دوتا چهارتاهای عالم و آدم است. یک اسپری بدن ممکن است توی دنیا چهار میلیارد بار بفروشد اما اگر یکی کنارت همان را به خودش زده باشد نفست را تنگ کند. به نحوی میدانم که اینچیزها برای من کافی نیست. باید بیشتر باشد. خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینها باید باشد که به زحمتش بیارزد. مثلاً اگر میگفتند ممکن است بتوانی ماشین زمان را اختراع کنی، آنوقت شک نداشته باش که اختراعش میکردم. چون فکر میکنم یکی از کافی هایی که لازم دارم، شکستن هیمنۀ زمان است. اما اگر میگفتند ممکن است بتوانی دارویی کشف کنی که مرگ را برای همیشه ریشهکن کند، آنوقت شک نداشته باش که قدم از قدم برنمیداشتم. میتوانی بفهمی چرا؟ چون روبروی مرگ ایستادن هیچ وقت یکی از آن کافی های من نبوده. حتی اصلاً اهمیتی هم نداشته. گزینه های معقول کسی مثل من این است که یا خودش را مثل لوستر از سقف آویزان کند یا خیلی آرام یک گوشهای بنشیند و منتظر بماند که سقف، روی سرش خراب شده باشد
چرا باید به تو دروغ گفته باشم؟ یک کسی دروغ میگوید که بخواهد دیگری را با چیزی که در خودش نیست تحت تأثیر قرار بدهد. یک کسی دروغ میگوید که بخواهد از شرمساری خودش طفره رفته باشد یا مثلاً یکجوری خواسته باشد که درد و رنجش را انکار کند. من چه طفره دارم که با تو بروم؟ چه شرمساری از چه پیش تو دارم اصلاً؟ چه اهمیت دارد که رنجم را از تو پنهان کرده باشم؟ من از تو اگر برای تو حرف میزنم سرراست است، بی غل و غش است، بی اضافی و اطوار است. من جنس دوست داشتنم اینطوریست. یک چیزی توی یک کسی پیدا میکنم که نشود زائل بشود. نشود در مقام مقایسه با غیر بیاید. یک چیز سادهای شبیه جورِ لبخند زدن یا رگ آبی پشت دست یا ماه گرفتگی روی سینه و هکذا. من در ارتباط با تو شیفتۀ تلفظ سین هستم. عاشق آن وقتها هستم که سین ات میزند. این را بی توضیح یا بی اغراق بیشتر از همه چیزت دوست دارم. یکجوری است که اگر دیگر سین ات نزند، محتمل است که سین ات کنم و دیگر جوابت را ندهم. خلاصه حساب کار دستت باشد. من از آن مشنگ ها که فکرش را میکنی نیستم. من از آن مشنگ ها هستم که حتی فکرش را هم نمیکنی
قطعه یک ردیف یک. محمدتقی خیال. هربار که گذرم میافتد به بهشت زهرا، قبل از همه چیز یاد این آدم میافتم. این که اولین بوده؛ در میان آن همه مدفون. همین خودش اهمیت دارد. همین خودش یکجور چیرگی بر مرگ است. ظاهراً افسری ژاندارمی چیزی بوده. خانوادۀ نیمه اعیانی و اینها. قرار بوده که یک پیکان هم اضافه شود به ما ترکش، بشرط آنکه ورثه اش قبول کنند که میّت را ببرند توی بهشت زهرا دفن کنند. آخرش هم انگار دولت مردۀ اینها را گرفته و پیکان این بدبخت ها را نداده؛ یک داستان دو سر باخت واقعی. بعد هم که میروم قطعه هفتاد، ردیف پنجاه و یک. همانجایی که ژاله را خاک کرده اند. ژاله فرهنگ. راستش هیچ چیزی از این زن نمیدانم. حتی نمیدانم کیست یا چه کاره بوده کجا زندگی میکرده یا اصلاً قیافهاش چه شکلی بوده. صرفاً یک سنگ قبر تصادفی است که سالها قبل، احتمالاً از ترکیب اسم و فامیلش خوشم آمده. یعنی دقیقاً همان سالها که نصف روز چت بودم و نصف دیگرش مست. تلو تلو کلاه سوئیشرت را میکشیدم سرم و می نشستم سر خط و چرت میزدم تا نزدیکی های ایستگاه آخر. بعد هم از خروجی متروی بهشت زهرا میزدم بیرون و خودم را پرت میکردم توی سیگار بعد از نسخی و قار کلاغ ها و سرفۀ گورها. قبر این آدم هم بهرحال نزدیک بوده به خروجی مترو. لابد توی همان عوالم هپروت، ژاله را با بدن عریان هجده سالگی اش -تصدیق میکنم که کاملا در سن قانونی بوده- دیدهام که بر من حلول کرده و خیلی داف و اینها هم بوده و صدای دل انگیز فراخواندنش مورمورم کرده و همانجا دل در گرو مهر اون نهاده ام و بعد هم توی رودربایستی سایه به سایه پیش آمده تا رسیده به اینجا و این روزها. یک مرده خواهی به سبک پویانمایی های والت دیزنی. شدّت انس و اعتنای من به این زیرخاکیِ متلاشیِ ناشناخته تا آنجایی پیش رفته بود که حتی قرار بود کتابم را هم به او تقدیم کنم. یعنی آن سالها که مد شده بود ملت از زمین خاکیِ وبلاگ، به استادیوم های فاخر نشر چشمه و قطره و ثالث و هکذا برسند، من هم مثل عمدۀ بدبخت ها جوگیر شده بودم و یک داستان نیمه بلند و دری وری نوشته بودم که قرار بود بدهم برود برای چاپ. بعد آنوقت میخواستم توی تقدیم صفحۀ اولش بنویسم: برای شهرام برای ژاله و در نهایت فروتنی؛ تقدیم به فلان لوکیشن تهران -همینقدر احمقانه و ننر- خلاصه که روتینم اینجوریست؛ یاد کردن از خیال و فرستادن فاتحه برای ژاله و دست آخر هم سراغ گرفتن از آن کسی که قرار بود بروم سراغش. بعد آنوقت آن بیچاره فکر میکرد که اگر کونش را مثل شکیرا تکان بدهد یا یخۀ لباسش را بازتر بگذارد یا یک قدری آرایشش را تندتر بکند، میتواند که دوباره آتش شوق را در تاریکخانۀ قلب خل وضعی مثل من، روشن کرده باشد.
یک سری چرت و پرت برایم نوشته، من هم در جوابش یک سری چرت و پرت نوشته ام. از همین سیاق خودعن پنداری ها. طاقچه بالا گذاشتن ها و من خیلی حالیم میشودها. زور هم که بزند و بگردد آدم، دیگر حتی دو کلمه حرف حساب هم پیدا نمیشود توی گفتگوها. از خودم بگیر تا همۀ آن های دیگر. بعد حالا الان که دوباره نشسته ام و دارم به فرم ردّ و بدل شدن جملهها نگاه میکنم، حس میکنم که یک پیرمرد فربه ای داشته گوشۀ آسایشگاه، با پرستار نازکِ تازه کاری حرف میزده. این کهولت اغراق آمیزی که به تصویر خودم ضمیمه کردهام، حقیقتاً چیز بیخودی است. بی جهت خودم را تبعید کردهام به سلوک میانسال ها. خیال برم داشته که دنیا را بلدم، همه چیزش را دیدهام، تا ته هر چیزش را رفتهام و حالا دیگر وقت آن است که چون درختی کهنسال، میوۀ سرشاخه های خرد و حکمتم را تعارف بزنم. ریدی بابا. جمع کن مرد حسابی خودت را و این ادا اطوارهایت را. واضح است که آدم خودش است که خودش را گیر میندازد. خودش است که الکی خودش را محو میکند. آدم لازم است بلند شود این وقتها. تونر بزند رژ بزند ریمل بمالد به چش و چالش -که خب من از این قسمتها معافم- شانه بزند و سشوار بکشد و فیکساتور بزند -که طبیعتاً اینها هم به کار من نمیآید- و البته قبل از همۀ این ها کمد لباسهایش را بگردد. بعد لباسها را یکی یکی بگیرد بالا زیر گردنش و توی آینه بهترینِ خودش را انتخاب کند -که خب هرچه پلیور داشتم حالا توی سبد رخت چرک هاست و برای امروز فقط یک انتخاب شسته شده دارم- بعد هم باید از خانه بزند بیرون. هر صبح هم با خوشحالی کلاه از سر بردارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی بگوید صبح بخیر و از اینجور شعرها. راستش حالا که دوباره فکر کردم دیدم آنقدرها هم اهمیتی ندارد که شبیه پیرمردهای توی آسایشگاه باشم. دنیا واقعاً به زحمتش نمیارزد
بهش فکر کردم. دیدم من هیچوقت هیچ کسی رو بیشتر از تو دوست نداشتم. یه کم بیشتر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که در حقیقت من هرگز، کسی رو بجز تو دوست نداشتم. بنظرم غم انگیز اومد. چون حالا دیگه حتی تو رو هم دوستت ندارم. میشه آدم مطلقاً هیچ کسی رو دوست نداشته باشه؟ مطلقاً عاشق هیشکی نباشه؟ من میگم آره. ترسناکه؟ من میگم نه. یه کم فقط بی رمق تر از همیشه و همه ای. گاهی هم ممکنه کاشِ تعلق آزارت بده؛ تلخ تر از این یا بیشتر از اینها نیست
راه میره میپرسه چی خوشحالت میکنه. خب مثلاً همین که بوسم کرده باشی. بوس میکنه میگه خب اینکه خوبه نه؟ خوبه؟ چی چیش خوبه؟! خوشحال شدن که کار نداره. سختیش اینه که آدم خوشحال مونده باشه. هی بوس هی بوس هی بوس. بوی تف و بوی خاک و بوی بارون. بوی عطر و بوی تن و چروک روتختی. خب تهش؟ مثل خازن هی پر و خالی میشه آدم. از هر چیز. از همه چیز. از خوشحالی از غم از دلتنگی از دلزدگی. من مرگم اینه که میخوام خالی نشم. حالا از هرچی که هست. مثلاً پر باشم از خشم و پر بمونم. پر باشم از پوچی و پر بمونم. پر باشم از زندگی و پر بمونم. اینه که نمیشه. اینه که نمیتونمش. اینه که رفته رو اعصابم. و گرنه که ما خودمونُ کم خر نکردیم با لب و گونه. کم سر بسر خودمون نذاشتیم با زل زدن به کرک پشت گردن. من دلم میخواد خر بشم و خر بمونم. این اون چیزیه که دلم میخواد. این اون چیزیه که لازمش دارم. بعد اونوخ تنها چیزی که از این حرفها دست میگیره اینه که تو گفتی خوشحالی یعنی خر بودن. نه جانم. بد میری کج میری و شل و پل هم میری. خوشحالی یعنی یه چیزی بودن و همیشه این یه چیزی بودن رو توی خودت داشتن. اینُ ندارمش. توی گاو هم نمی فهمیش