۵۵ مطلب با موضوع «خط یک به سمت کهریزک» ثبت شده است
میدانم تا روزی که بمیرم که دور نیست و تا آن لحظه ای که درهم بشکنم که بعید نیست و تا وقتی که فراموش بشوم که به هرحال اتفاق میافتد؛ چشمهای تو برای من همان بلور بزرگ میماند که آدم تویش هزار تکه میشود و هر تکه از من هزار بار تو را مثل روز اولش دوست دارد. میدانم که این دو سه جملهای که نوشتهام کسشری بیش نیست. اما چکار کنم که وقتی برف میبارد همسایهها مهربانترند و گفتگوها لطیفترند و زنها بیشتر آدم را بوس میکنند و من هم ناچار موظفم که سانتی مانتال و عاطفیتر از قبل باشم. یک قطعۀ دیگری هم دیشب برایت نوشته بودم که سردرد داشتم و حوصله نداشتم اینجا بنویسم. اینطوری بود که؛ قصّه من هم انگار این است. ابر کوچکی بودم که خورشید احمقی را دوست داشت. آنقدر گریه کرد که آخرش تمام شد. این چطور بود؟ این بنظر خودم خیلی از کریستال و بلور و اینها تمیزتر درآمده. چون دیشب برفها هم نرمتر بوده. صورت مات شهر هم هنوز از زیر کفن سفید برف بیرون مانده بود. احساسات من هم لطیفتر بوده. حالا اما زمین یخ زده. همه عکس و استوریهاشان را گذاشتهاند. همه جا ساکتتر شده. مردم بیشتر لیز میخورند. همسایهها دوباره سگ شدهاند و بنظرم کفایت میکند که بگویم تو اما همیشه زیر آفتاب زیباتری، در حق به جانب بودن تماشاییتری. بیشتر از این هم برایت زحمت نمیکشم. سه چهارتا جملۀ قشنگ نوشتم که برداری کپی کنی برای استوری برفِ سال بعدت. مضاف اینکه دیگر نمیتوانی غر بزنی که تو هیچوقت هیچی برای من آن توو ننوشتی. اولاً اسم اینجا آن توو نیست. اسم اینجا کوریون است. درثانی من همیشه یک چیزهایی دربارۀ تو نوشتهام. لیکن تو خنگترین زنی هستی که تا حالا دوستش داشتهام. تولدت اگرچه دیر؛ مبارک! خوشحالم که یک سال پیرتر شدی. سعی کن زودتر بمیری. دوستت دارم؛ مثل یک آدم برفی که هویجش را. بوس
خشم آدم را میخورد. هوعام آم یاعوعامم. احتمالاً وقت جویدنت یک همچو صدایی هم میدهد. هیولای خشم دهن خیلی کثیفی دارد. بزاق لزج بدبویی دارد. گوشت تنت را وقت دریدن میسوزاند. نوک دندانش هم تیز است. استخوانهایت را هم سر فرصت و بی عجله یکی یکی درهم میشکند. راه نجاتش هم فقط این است که آدم خیلی آرام نفس بکشد. کاملاً بی حرکت بایستد. اجازه بدهد که هیولا یک بخشی از بدنش را بخورد و بعد با باقیماندۀ خودش به زندگی ادامه بدهد. راستش من از تو بسیار خشمگین هستم. درست ترش این است که بگویم بسیار خشمگین بودم. حالا اما فقط یک دست راست یک پای چپ و یک زبان دراز هستم که مابقی اش را هیولا خورده. حالا فقط یک جان به در بردهام. یک کسی که مایل نیست تو را بدرد. یک کسی که حتی برایش ممکن نیست که به فرم سابقش برگردد. من درک میکنم که حافظه میتواند احمقها یا ترسوها را فریب داده باشد. درک میکنم که آدمها -دست کم بیشتر آنها- احتیاج دارند که توی جمع ها و دورهمی های محقرشان، یک تصویر برنده یا یک چهرۀ بیگناهِ ستمدیده از خودشان ترسیم کرده باشند. درک میکنم که یکی مثل من گاهی وقتها میتواند جزو سخت ها، بسیار بیشعورها و واقعاً حرص درآرها باشد. اما توی کتم نمیرود که بخواهم با دستکاری کردن آنچه اتفاق افتاده، ورق را بنفع تصویر کوفتی خودم برگردانم. این دیگر زیر میز زدن نیست. این دقیقاً مثله کردن آدم روبروست. چه فایده دارد این کار؟ چه فایده داشته این کارها برای تو؟ چی گیرت آمده از اینها؟ چی اضافه میکند به تو این تأیید و تصدیق هایی که دو روز دیگر توی همهمه گم میشود؟ من برخلاف تو آنقدرها احتیاج ندارم به این تصدیقها. هیچ هم دلم نمیخواهد که افسار هیولای خشمم را بندازم روی گردنش. همین هیولایی که هیوعاام یوعام هاممم-گویان، نصف مرا به زحمت و در طی چند هفته جویده، خیلی راحت میتوانست با یک گاز، تقریباً تمام تو را بجود و تف کند. لیکن چرا باید این کار را بکنم با تو؟ یک چند صباحی توی سر و کلۀ هم زدیم و بوس کردیم و دوست داشتیم و دوست داشته شدیم و بحث و مرافعه کردیم و فحش دادیم و خسته شدیم و تمام شده رفته پی کارش. چرا قاتی میکنی همه چیز را با همه چیز؟ چرا دست برنمیداری از این کارها؟ چرا اصرار داری که انقدر خر باشی؟
من تو را به بهانهای واهی فالوو کردهام. هوپفولی که به بهانهای واهی بک بدهی. یا حالا مثلاً یک همچو چیزی. بنظرم این میتواند یکی از آن جملهها باشد که اگر بیست سال دیرتر به دنیا آمده بودم، توی کوریون مینوشتم. یعنی میخواهم بگویم آدم همیشه همان است که هست. زمان فقط فرم ابرازش را عوض میکند. فلذا اگر کسی از من بپرسد که بنظرت آدمها عوض میشوند یا نه؟ پاسخ میدهم هم بله و هم خیر. چون بنظرم درون آدم همیشه همان کوفتی میماند که بوده. بیرونش اما شبیه کوفتی میشود که از او انتظار میرود. آنوقت آن بیرون کوفتی روی درون کوفتی اش اثر میگذارد. درون کوفتی اش را بتدریج تغییر میدهد و بیرون کوفتی اش میشود شبیه درون کوفتی سابقش -در اینجا سعی کردم خیلی رندانه موضعی دوپلهو اتخاذ کنم- یا مثلاً الان اگر بجای این همه کوفتی مینوشتم فاک و همین دو سه خط دری وری را به زبانی غیر از فارسی مینوشتم و هی وسطش ودف میگذاشتم، میشد شبیه یکی دیگر از همان یادداشتهایی که کوریونِ بیست سال دیرتر از خودم بدنیا آمده مینوشت -در اینجای یادداشت هم سعی دارم خیلی ساده توضیح بدهم که نوار موبیوسی که قرار بود روی آن راه بروم چطور دور خودم پیچیده- این ترهات به کنار. تو چرا حالیت نمیشود که من تو را به بهانهای واهی دوست داشتم؟ چرا نمیتوانی که به بهانهای واهی وا بدهی؟ چرا انقدر همه چیز را کش میدهی مّته به خشخاش میگذاری؟ واه. تشدیدش افتاد روی میم. چرا حتی تلاش نمیکنی که به بهانهای واهی بوسم کرده باشی؟
میدونی انباری بدرد چی میخوره؟ بدرد اون دور ریزی که دلت نیومده دورش بریزی. بدرد جا دادن چیزی که اونقدری بدردنخور نیست که سر کوچه بذاریش، اما اونقدری هم اهمیت نداره که همیشه جلو چشمت باشه. ما یه سری آدم رو انبار میکنیم. دقیقاً همین کار رو باهاشون میکنیم. یه سری آدم که نه میذاریم که رفته باشند و نه اونقدری بهشون اهمیت میدیم که برشون گردونیم توی زندگیمون. بنظرم قدم اول توو خونه تکونی باید تمیز کردن انباریها باشه. همه اما سرگرم شیشه پاککن و صدای ژیکِ شیشه بعد از تمیزی اند، نگران چربیهای دور اجاق گاز و زیر هودند، نگرانِ لکِ روی سرامیکها و کاسه توالتها. کم دیدم کسی خونه تکونی رو از انباریش شروع کرده باشه. تو هم همینی مادموازل! بنظرم تو فقط اون وقتی میتونی باد به غبغب بندازی و از خونه تکونی حرف بزنی که واسه یک بار هم که شده، انباریت تمیزتر از شیشههات باشه!
سهم الارث تو آری این است؛ این پنجره های گشوده به تاریکی!
تو در خلاصه ای صمیمانه، به سرد و گرم شدن آبِ دوش های پانسیون می ماندی، به دردسر شستن لباسها و آشپزخانۀ مشترک
تو خیال میکنی که اثری روی تو نگذاشته ام. معنایی به تو ندادهام. مثل ماه که خیال میکند گذر ابرها، چیزی را در او عوض نمیکند
من کاری به روایت تو بعد از خودم ندارم. در حقیقت سر جنگ با روایت هیشکی ندارم. بنظرم منصفانه اینه که آدم اون دستی رو که یه بار از لجن کشیدتش بیرون گاز نگیره، حتی اگه از این جایی که توش هست راضی نباشه. اما خب، تو غیر از روایت های دستکاری شده ات، غیر از ناسپاسی های عصبیت، غیر از علاقۀ وافرت به ایفای نقش قربانی، هیچوقت اونقدرها هم منصف نبودی. بودی؟ از دید من این فقط یک نمایش پر زرق و برقه، یه شلوغ کاری بی مورد. دست و پا زدنت برای این اپرا بیهوده است. تو نه هیچ وقت قوی سفید بودی و نه هرگز توی این باله، بدل به قوی سیاه خواهی شد! تو روی این سن -حتی توی این سن- تنهایی! و صدای کف زدن تماشاچی هات، صرفاً راهیه برای محافظت از خودت؛ در برابر اون حفرۀ سیاه و ترسناکی که توی قلبت داری. من؟ من هیچ وقت نمایش تو رو هو نمیکنم حتی اگه اهل باله نباشم، حتی اگه اپرای آدمها حوصله امُ سر برده باشه. من تا ابد قدردان اون روزی ام که دستتو واسم دراز کردی. من آدمِ نتیجهها نیستم، هیچ وقت هم نبودم. سرم اگه بره توی هیچ جمعی پیش هیچ آشنا و غریبه ای، روایتی در برابر روایت تو نمیذارم. فرق من و تو دقیقاً همینه. من میتونم دلخور باشم. میتونم خیلی خیلی دلخور باشم. اما فراموشکار و بی معرفت؟ -واقعا نه!
تو مجبورم کردی یاد بگیرم که چطور می شود بدون تو زندگی کرد و صرفا برای همین است که دلم، هرگز با تو صاف نمی شود
مشیت تو نیز این است که در جهنمِ بهشت ناممکنی که ساخته بودی سوخته باشی