میدانم تا روزی که بمیرم که دور نیست و تا آن لحظه‌ ای که درهم بشکنم که بعید نیست و تا وقتی که فراموش بشوم که به هرحال اتفاق می‌افتد؛ چشم‌های تو برای من همان بلور بزرگ میماند که آدم تویش هزار تکه می‌شود و هر تکه از من هزار بار تو را مثل روز اولش دوست دارد. میدانم که این دو سه جمله‌ای که نوشته‌ام کسشری بیش نیست. اما چکار کنم که وقتی برف میبارد همسایه‌ها مهربانترند و گفتگوها لطیف‌ترند و زن‌ها بیشتر آدم را بوس میکنند و من هم ناچار موظفم که سانتی مانتال و عاطفی‌تر از قبل باشم. یک قطعۀ دیگری هم دیشب برایت نوشته بودم که سردرد داشتم و حوصله نداشتم اینجا بنویسم. اینطوری بود که؛ قصّه من هم انگار این است. ابر کوچکی بودم که خورشید احمقی را دوست داشت. آنقدر گریه کرد که آخرش تمام شد. این چطور بود؟ این بنظر خودم خیلی از کریستال و بلور و این‌ها تمیزتر درآمده. چون دیشب برف‌ها هم نرمتر بوده. صورت مات شهر هم هنوز از زیر کفن سفید برف بیرون مانده بود. احساسات من هم لطیف‌تر بوده. حالا اما زمین یخ زده. همه عکس و استوری‌هاشان را گذاشته‌اند. همه جا ساکت‌تر شده. مردم بیشتر لیز میخورند. همسایه‌ها دوباره سگ شده‌اند و بنظرم کفایت میکند که بگویم تو اما همیشه زیر آفتاب زیباتری، در حق به جانب بودن تماشایی‌تری. بیشتر از این هم برایت زحمت نمیکشم. سه چهارتا جملۀ قشنگ نوشتم که برداری کپی کنی برای استوری برفِ سال بعدت. مضاف اینکه دیگر نمیتوانی غر بزنی که تو هیچ‌وقت هیچی برای من آن توو ننوشتی. اولاً اسم اینجا آن توو نیست. اسم اینجا کوریون است. درثانی من همیشه یک چیزهایی دربارۀ تو نوشته‌ام. لیکن تو خنگ‌ترین زنی هستی که تا حالا دوستش داشته‌ام. تولدت اگرچه دیر؛ مبارک! خوشحالم که یک سال پیرتر شدی. سعی کن زودتر بمیری. دوستت دارم؛ مثل یک آدم برفی که هویجش را. بوس