۹۶ مطلب با موضوع «جماهیر» ثبت شده است
زنها وقتی گریه میکنند همه چیز بهم میریزد. آدم درست و غلطش را گم میکند. چپ و راستش را پیدا نمیکند. مثل آن وقتی است که نشسته ای پشت فرمان و یکهو باران میگیرد. هرچقدر باران تندتر بشود، ترافیک هم سنگینتر میشود، پلی لیستت غمگین تر میشود، بیچارگی از سر و صورتت میبارد اینجور وقتها. به زمین و زمان فحش میدی غیر از همین باران. چون باران را آدم دوست دارد. یک نم نم آرام است روی شیشه. یک هوای سبکی است که دلت را خنک میکند. گریۀ زنها هم همین است. مثل باران قشنگ است. آدم را ساکت میکند. آدم را رقیق میکند. آدم اینجور وقتها دیگر کاری ندارد به دلیل شروع گریهها. آهسته میشود. غمگین و بیچاره میشود. به خودش به زمین و زمان فحش میدهد که چرا کار را کشانده به اینجا. چرا بیخودی شلوغش کرده. چرا عرضه ندارد یکجوری باشد که هیچ زنی بخاطر اون نزند زیر گریه. عجیب است. دقیقاً توی همین لحظاتی که تو داری به خودت سرکوفت میزنی و به فکر راست و ریست کردن اوضاع میافتی، یکهو دستمال کاغذی را برمیدارد. دوتا فینگ میکند. یک نگاهی به تو میندازد و بعد مثل رعد و برق، زیر و بالای خودت و سکوتت را یکی میکند. اگر یک روزی یک مرد جوانی بیاید و از من بپرسد که دربارۀ زنها چه توصیهای داری؟ تنها به گفتن این اکتفا میکنم که پیش از آنکه آنها شروع به فینگ کردن کنند، شما شروع کنید به گفتنِ غلط کردم؛ ولو اگر اصلاً مقصر هم نباشید. این یک استراتژی تست شده، کارآمد و کم ریسک است که ظاهراً با مبانی جدید حقوق زنان هم مغایرتی ندارد
مرزهایی هستند که زنها را از ما مردها محافظت میکنند. مرزهایی نامرئی که زنها توی کشیدن خطوطش تبحر دارند. مثلاً اینکه میدانند با کداممان میشود رفت تئاتر. کدام جور مردی اجازه دارد سربسرشان بگذارد یا جزو کدام دسته از مردها اگر باشی میشود که طولانیتر بغلشان کنی و چقدر اگر با ادب باشیم برایمان توضیح میدهند که کجایشان را میشود بوسید. با این حال اکثر زنهایی که توی زندگیام دیدهام، به دلایلی نامعلوم گاهی تمامی این مرزها را ملغی کردهاند. اجازه دادهاند که یکی دوتا کولی، چهارنعل به خاک سرزمینشان بتازند. حتی اجازه دادهاند که این مردهای بی مبالات، لب همین مرزها چادر بزنند و در آرامش اتراق کنند. این هم شاید یکی از همان مکانیسم های دفاعی زنها باشد. یک کارکردی دارد لابد شبیه ماکروفاژها. سرنوشت خیلی از این مردهای مهاجم را هم دیده ام، خیلی آرام توی گرمای همین آرامش میمیرند. بدون آنکه حتی از مرگ خودشان باخبر شده باشند. از آنطرف اما برای ما مردها یک همچو مرزهایی وجود ندارد. ما قلمرو نداریم. خط کشیدن بلد نیستیم. تهاجم به ما معنا ندارد. هیچ چیز پیچیدهای دربارۀ ما مردها وجودندارد. ما حتی بلد نیستیم که چطور باید گونۀ مهاجم را در خودمان هضم کنیم. در حقیقت مسأله اصلاً این است که ما برخلاف زنها که مثل باغ گل و جنگل های بارانی اند، صرفاً یک مشت خاک خالی و سرد و ساده ایم. مرد وقتی عاشق میشود -منظورم آن وقتیست که خیلی خیلی عاشق میشود- بی شباهت به شنزار نیست. شبیه تلماسه هاست. بدرد سلفی میخورد، بدرد چند شب اتراق. خیلی خنک اگر باشد میشود کنارش دراز کشید و ستارهها را تماشا کرد. هیچ زنی وقتی که خاک پیکر ما را رها میکند و یا آن وقتی که ما را به درد می آورد، چیزی از شدت ویرانیِ ما نمیفهمد. هیچ زنی به زمینِ زیر سم اسبهایش نگاه نمیکند. زنها خوب میدانند که بیابان را باید برای بادها گذاشت. خوب میدانند که توی اینجور خاکها نمیشود ریشه کرد. دست کم این فداکاری ها این تواضع و تعارف ها در ریشه دواندن، از عهدۀ بوته های بنفشه برنمی آید! این را هم من میدانم هم آن کسی که اینروزها دارد با شیطنت، آن شاخۀ نازک بنفشه اش را تعارف میزند
واقعیتش این است که جهان یک لامپ سوختۀ خالی است. توی حبابش را که نگاه میکنی حتی از آن تنگستن ها هم ندارد. با خودش هم که حرف میزنی می بینی که هیچ دلیلی برای روشن شدن ندارد. خیلیها جای کلید دنیا را بلد بودند. چند باری هم بالا پایینش کردهاند و دیدند فرقی نکرده. حالا اگر یک آدمی وقتش را نداشته تا نگاهی دقیقتر به این حباب بیاندازد یا فکر میکند که چیزی مشکوکتر از این در جریان است، بهتر است بگذارید به بازی با کلیدها ادامه بدهد و پیش خودش فکر کند که یکیشان به هر حال دنیا را روشن میکند. همین خل و چل ها هستند که با جست و خیزهاشان، توی تاریکی سرگرممان میکنند
اینکه مردها به خاطر زنها با هم دعوایشان میشود یا خاصّه آن وقتی که توی مهمانیها سعی میکنند خودشان را به رخ بکشند که زن بغلدستی آنها را بهتر ببیند، صحنۀ خیلی خوبی است. باعث میشود آدم بفهمد که زندگی چقدر ساده است و چه قوانین سادهای دارد و چه طور اندازۀ سینهها و فرم لبها و زاویۀ قوسها میتواند اوشو را در گفتگوها بر مارکس مقدم کند
آدم یک وقتی یکی را دوست دارد -که این البته بندرت پیش میآید- غالب اوقات اما اینطوریست که آدم آن دوست داشتن طرف را دوست دارد. آن حس و حالی که دوست داشتن طرف به او میدهد را دوست دارد. تجربه کردن دنیایی که آن آدم تویش زندگی میکند را دوستش دارد و نه خود آن کسی که دست و پا دارد و راه میرود و حرف میزند. این را همینطور نصفهنیمه و پیشنویس میگذارم همینجا. بعداً سر حوصله میآیم تکمیلش میکنم که قرار بود با این پیش فرض، به کجا برسم و دوباره خشتک کی را، دقیقاً چهجوری روی سرش بکشم
بنظرم آدم اون چیزی رو مدام فریاد میزنه یا تکرارش میکنه که فکر میکنه نیست و یا وجود نداره. آدم وجود داشتن چیزی که باور داره هست رو فریاد نمیزنه یا مدام واسه دیگران تکرارش هم نمیکنه. چقدر اتفاق افتاده که توی خیابون فریاد بزنید که آهای مردم گروه خونی من آی مثبته؟ چقدر شده که برای یکی مدام تکرار کنید که میدونستی ما روی صورتمون دماغ داریم؟ پذیرفتن باید به بدیهی شدن برسه و بدیهی شدن عموما باعث میشه که اون موضوع از لابلای گفتگوها و بحث و جدلها خارج بشه. حرفم اینه که به تجربۀ من اونایی که دائماً درحال یقه دریدن و یا عربده کشیدن پیرامون اهمیت یک قضیه هستند، عموما هیچی از اون موضوع حالیشون نیست. اونایی که مکرراً فضیلتی رو به دیگران گوشزد میکنند، عموما خیلی اهل رفتار کردن بر اساس اون فضیلت نیستند. برای همین هم هست که باور دارم خیلی از همین نرهایی که میبینید دارند اینطور ورم کرده و بزاقآویخته از زنانگیِ زنها دفاع میکنند، در نهایت چیزی فراتر از یک مشت حشریِ دغلباز نیستند و نخواهند بود
آدم تنهاست دیگر. حتی آن وقتی که نمیفهمد یا حتی اگر از آن دسته آدمها باشد که هیچوقت نمی فهمند. هر کاری هم که بکند تنهاست وسط هزار هزار آدم دیگر هم تنهاست. در آغوش آنکه دوستش دارد هم تنهاست. هیچ چیزی هم این را عوض نمیکند. شما وقتی با یک نفری حرف میزنید صرفاً برای چند دقیقه، کمی کمتر به تنهایی خود فکر کردهاید. آن وقتی هم که با یک کسی توی رابطه میروید همچنان به اندازۀ هفت میلیارد آدم دیگر تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که آمده بودند و نبودید تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که میآیند و دیگر نیستید تنهایید. همین است که زورش میگیرد آدم. همین است که زور میزند که یک ردّی از خودش به جا گذاشته باشد، تا هرجایی که میشود کش بیاید، در چیزی با کسی شریک شده باشد، توی کتاب یا قصۀ یکی دیگر زندگی کرده باشد، توی فیلمهای یک جغرافیای دیگر رؤیا بافته باشد، روی بوم یکی دیگر ژست گرفته باشد و هکذا. چون پیش خودش فکر میکند که میشود این را تغییر داد. آدم فکر میکند که اگر محکم تر لگد بزند آخرش این دیوار فرو میریزد. خیال میکند که میشود با اضافه کردن چند عدد به اعداد قبلی، به یک کمیّتِ نامتناهی رودست بزند. من فکر میکنم که آن چیزی که دارد خیلیها را اذیت میکند تنهایی نیست، بلکه دقیقاً نپذیرفتن تنهایی است. آدم باید زودتر قبول کند که تنهاست. دست از امّید بیفایده بردارد. خودش را هم الکی سرکار نگذارد. دانستن و پذیرفتن همین است که آدم را آرام میکند، نه آن چند تن روح سرگردانی که پیش خودت خیال میکنی که اگر کنارت بودند، حال و روزت بهتر از این چیزی بود که حالا هست
خداحافظی نکردن هم یکجور خداحافظی است. فقط بیشتر درد دارد. یک درد مضاعف تری دارد نسبت به خداحافظی ساده. مثل مردن است در بیخبری. خیلی فرق دارد که آدم توی بیمارستانی بمیرد که توی لابی اش دوتا رفیق دارد با اینکه جنازه اش پشت پلههای فرار ساختمانی افتاده باشد که حتی توی شهر خودش هم نیست
آدم وقتی مینشیند و بی تعارف فکر میکند به خودش، احساس میکند که نرسیده، حس میکند جا مانده یا یک چیزی را جا گذاشته پشت سرش و هی هر روزِ زندگیاش اینها را این حسها را تلنبار میکند روی هم. آخرش هم یک جایی زیر آوار همینها از پا میافتد. بی رمق و دل چرکین میرسد به یک نقطهای که دیگر حتی نای گفتن از خستگی هم برایش نمانده. حتی حال غر زدن هم ندارد. میرسد به آن جای زندگیاش که لازم نداشته باشد که طعن و سخرۀ دیگری را پاسخ گفته باشد یا ناممکن تر از همه اینها، در گفتگوها سنگ خودِ زیسته اش را به سینه بزند
عشق هربار میتونه متفاوت باشه. هربار میتونه به یک شکل جدید بروز کرده باشه. میتونه کمترین شباهت رو به دفعه قبل داشته باشه. میتونه حتی هیچ شباهتی به عشق نداشته باشه. عجیب اینه که ذهنیت خیلیها بر این استواره که شکل عشق همیشه ثابته و هر شکلی غیر از این، صرفاً تلاش برای رسیدن به سرمشقه. بنظرم اونی که فقط یک تلقی ازعشق داره، اونی که زیادی بندِ سرمشق هاست، خیلی زود و به ازای هر تجربۀ متفاوتش از عشق، یک هلاکِ دوباره واسه خودش دست و پا میکنه