۲۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است
تا اینجا سه نفر گفتهاند که با دیدن لنی بروس در میس میزل شگفت انگیز یاد من افتاده اند. یک رأی دو به شک هم داشتهام برای فرانک گلگر در شیملس. دو رأی برای دنیس در فیلادلفیای همیشه آفتابی. یک رأی به لری دیوید در خرکیف نشو و خوشبختانه بدون رأی و معادل در فرندز. حس و حال این روزهای خودم اما قرابت زیادی دارد به سندی کمینسکی. احساس میکنم آخر و عاقبتم همانجاست. سرسختی ام در تغییر ندادن و عوض نشدن هم بی شباهت به شیوۀ کمینسکی نیست. کلّه تخم مرغی مصرّانه معتقد است که شکل به سخره گرفتنم، جنس شوخی هایم و حتی میمیک صورتم هم به کارکتر سندی شباهت دارد. محتمل است که بیشتر دارد با تصور خودش در نقش نورمن کیف میکند. علی الحساب اگر هنوز دورۀ شکوهمند لاس زدن توی چت روم ها بود، احتمالاً خودم را اینطوری به یک غریبه معرفی میکردم: یکی شبیه سندی کمینسکی
تو خیال میکنی که اثری روی تو نگذاشته ام. معنایی به تو ندادهام. مثل ماه که خیال میکند گذر ابرها، چیزی را در او عوض نمیکند
"از تو بدشون میاد چون بهشون اجازه نمیدی که ازت بدشون بیاد"
بنظرم اینهایی که میگویند هیچکس جای تو را نمیگیرد یا بعد از تو دیگر عاشق هیچکسی نمیشوم واقعاً خنگ هستند. البته اتفاق افتاده که خودم هم این حرفها را زده باشم، لیکن اثبات شی نفی ما عدا نمیکند. من هم بالاخره در وجوهی از خودم اجازه دارم که خنگ باشم. فکر کردید ف را گرفتید و سریع رفتید فرحزاد؟ دکّی! کور خواندید. هنوز حرفم ادامه داشت. خواستم بگویم که خنگ ها اتفاقاً این یکی را درست میگویند. اینکه یک جایی یک نفری توی زندگی آدم میآید که دیگر هیچکسی جایش را نمیگیرد. دیگر هیچوقت ممکن نیست که بتوانید کسی را بیشتر از او دوست داشته باشید. کار این آدم این است که میگردد کلید عاقل/ابله شما را پیدا میکند. سمت خر شما را روشن میکند و تا آخر عمر بدبخت تان میکند. هرکسی هم که بعد از او بیاید -خواه عاقل باشد یا ابله- وقتی دست به این کلید میزند، در نهایت فیوز را توی جعبه تقسیم تان میپراند. آنوقت شمع به دست و توی تاریکی، در حالیکه از دیو و دد ملولید، میافتید پیِ آدم بعدی. یک چند سالی که میگذرد به صرافت این میافتید که باید این کلید عاقل/ابله را کلاً از مدار خارج کرد. ایراد این انتخاب این است که جریان زندگی هم با آن قطع می شود. آن کنجِ سینۀ گرم و دلپذیری که جای آرمیدن بوده یکهو بدل میشود به انباری سوت و کوری که سوسک دارد. یک انتخاب دیگر هم این است که بروید آن دلربای دل انگیز را پیدایش کنید و برگردانید که دوباره اختیار کلید عاقل/ ابله تان را بگیرد دستش. مشکل این یکی هم این است که عموما یارو خودش آن طرفِ داستان فیوزش پریده و توی تاریکیِ خودش، جای کلید شما را هم گم کرده. حالا کوریون چه پیشنهادی دارد؟ خوب گوش کنید! در این شرایط فقط یک کار میشود کرد. یعنی اگر کسی توی زندگیتان آمده که همان نیمۀ گمشده و این چیزهایتان بوده و حالا دیگر نیست، اگر کسی آمده که جای خالی اش را نتوانسته اید که با هیچ چیزی پر کنید، اگر کسی را داشتهاید که وقتی کنارش بودید جهانی بیرون از آغوش او وجود نداشت و حالا این آدم، این اتفاق، این لذت دلپذیر را از دست داده اید، تنها و تنها یک راه دارید؛ بروید بمیرید. چیه؟ نکند توقع داشتید که از کلاهم خرگوش بیرون بیاورم؟ نخیر. از این خبرها نیست. من هم تهش مثل شما میروم توی صف نانوایی و به این برادران افغان میگویم داداش نفری سی و پنج تا نون خیلیه. اقلاً یکی از شما پنج نفر، دوتا بگیرد یا یکی از شماها صد و هفتاد تا بخرد و چهارتای دیگرتان از صف بروید بیرون که دست کم صف طولانی بنظر نرسد. من هم تهش مثل شما میروم جلاتو میخرم و وقتی میبینم که مزه اش را دوست ندارم، یواشکی تفش میکنم توی ظرف. من هم تهش چهارتا شنا و دوتا درازنشست میروم و بعد توی آینه فیگورم غمگین میشود که خب، حالا که چی؟ مرده شور آن ریخت و قیافه و هیکلت را با هم ببرد ابله بدبخت
آنقدرها اهل ختم رفتن نیستم. یعنی در حقیقت تا همین سه چهار سال پیش محال بود بروم قبرستان یا مجلس ترحیم. اما از یک جایی به بعد ناگهان تبدیل شدم به کسی که کت و شلوار فاستونی اش را از خشکشویی گرفته، کفش ورنی هایش پایین پله هاست و محاسنش بوی گلاب میدهد. با پیرهن یقه آهار مشکی، دست میگذارم روی سینه و میروم به داغدیده ها سرسلامتی میدهم. سابقاً اینطوری بود که شما میرفتی مینشستی توی مسجد. یک نصفه قرآن و خیار میگذاشتند پیش پایت، چایی و خرما و اینجور چیزها. یا مثلاً یک جعبه از آن میکادوها را میگرفتند زیر دماغت که یکی بردار. همه چیز سرسری و غمگین بود با این همه زندگی هم توی مراسم ترحیم جریان داشت. یکی آن گوشه روضه میخواند. یکی توی زنانه از حال میرفت. یکی تند تند قرآن میخواند و فوت میکرد به سقف. یکی توی گوشی اش فیلم سوپر میدید. یکی دربارۀ ضریب جینی و قیمت بنزین با بغل دستیاش بحث میکرد. یکی آرام هق هق میکرد و من هم اگر مورچه ای لای تار و پود فرش ها پیدا میکردم آرام هدایتش میکردم به نوک انگشتم که یک وقت زیر پا یا جوراب بدبوی کسی نرود. توی این دو سه تا ختم آخری که رفته ام؛ دیگر خبری از مسجد نیست. توی خانه دور هم جمع میشوند یا توی باغ میز و صندلی می چینند. مسن ترها و محافظه کارها قهوه ترک میدهند و متجدّدین عرق کشمش و هکذا. هیچکس هم آنقدرها اهمیتی نمیدهد. توی پچپچها مدام میشنوی که میگویند خوب شد که مرد، راحت شد. خیال خودشان را با این حرفها راحت میکنند و یک لایک به ملک الموت میدهند که خودشان را خفت نکرده. تنها مزیتش این است که دیگر هیچکس توقع صلواتِ محمدی پسند ندارد. فلذا آدم میتواند با خیال راحت خیارش را بخورد بدون اینکه یکهو با فریاد بغل دستیاش یک گاز از خیار بپرد ته حلقش. اما خب حوصلۀ آدم سر میرود. همه یکجوری توی قیافه و در عین حال بیحال هستند که انگار توی سالن انتظار درمانگاه کنار یک مشت اسهالِ کم آب شده نشسته ای. خیلی آرام گفتم ریدید با این ختم گرفتنتون. آ دوباره با بیش واکنشهای معمولش چشم غرّه داد. غزل هم آن گوشه زد زیر خنده، مثل ایموجی مسنجرها توک زبانش را درآورد. غزل چرا انقدر گه شده؟ چرا زنها سی را که رد میکنند رد میدهند؟ احمق برداشته کچل کرده. حالا کچل هم که نه؛ از همین مدل های فاخته ایِ کوتاه. حیف از آن موها. شما اگر روی نردۀ تراس یک عرقگیر خیس یا شورت گل گلی آویزان بکنی، از شهرداری و وزارت کشور صد رقم اخطاریه و احضاریه میفرستند. اهالی محل با چماق و مشعل هجوم میآورند و زنگ در خانه را میزنند که ریدی به نمای شهر. آنوقت این زنها هرکاری که دلشان بخواهد با سر و صورتشان میکنند. حرف هم که بزنی میگویند به توچه؟ تو نگاه نکن. یعنی چی که تو نگاه نکن؟ همه چیز برای نگاه کردن من است. همۀ شماها را برای من خلق کرده اند. از زن و مرد گرفته تا مرده و زنده، از ابرهای پشمکی توی آسمان تا کرمهای صورتی توی خاک. مطلقا همه چیز و همهکس را برای من خلق کرده اند بجز این سگهای پدرسگ. سگ را قطعاً برای درآوردن لج من خلق کردهاند. حیوان از این حیوان خرتر ندیدم. یا درحال واق زدن است یا در حال لیس زدن. کاملاً ممکن است که وقتی یکی از این مینیاتوری های نکبتی نزدیکم میشود با لقد بزنم زیر شکمش. اگر از این بزرگترها هم باشد که ناچار میخوابانم زیر گوش صاحبش. من ذاتاً از لمس هر نوع جانوری متنفرم. از سگ و گربه گرفته تا اسب و اردک -بجز مورچه ها که حاضرم بوسشان هم بکنم- معاذلله اگر یک بلوند توت فرنگی هم بیاید و بخواهد لیسم بزند میزنم توی دیافراگمش، چه برسد به سگ شپشوی کثافت. ختم که جای سگ نیست. آن هم هر کدام یکی توی بغل یکی. آنقدرها مطلع هم نیستم اما میدانم که اینها را میبرند اخته میکنند که دائماً کون همدیگر را بو نکنند. لابد کلینیک تعطیل بوده. یا شاید از ته اخته نکرده اند. مرحومه خوشگل بود. شک ندارم که توی زندگیاش حداقل یکبار یک جاهلی به او گفته که جووون حلواتُ بخورم. مساله این است که من حتی حلوا هم دوست ندارم. خصوصا اگر توی این ظرف های یکبار مصرف و قرتی سرو بشود - انگار یکی توی ظرف نمونه مدفوع روغن واسکازین ریخته- اما خب حتی همین گه را هم دیگر نمیدهند. میبینی مرتضی؟ خدا هنوز زنده مانده، اما نوستالژی را کشته اند. همه چیز دارد عوض میشود. آدم قهوه ترکِ ته گرفته میخورد و در سکوت به عاقبت آن زیر خاک رفته ای فکر میکند که توی ختمش، یک سگی دارد کون یک سگ دیگر را بو میکشد و صاحب سگ میگوید: کاترین نه! بهت گفتم نه! بعد یعنی واقعاً وقتی به اینها میگویید نه، گوش میکنند؟ دخترم یه وقت به این آقا هاپوئه ندی ها؟ -هاپ هاپ اوکیه مامی دونت وری. متاسفانه غالب اینهایی که پت دارند نازک نارنجی و منفعل و پرخاشگرند، روایات محیّر العقولشان هم مشابهت عجیبی دارد: -اوه کاترین دیشب از جلوی عکسش تکون نمیخورد -اوه مورچه ام همون برنجی رو با خودش برد که از بشقاب من افتاده بود -اوه یکهو به صرافت افتادم که سگ اینها توی آشپزخانه هم میرود. هیچ هم بعید نیست که آن فنجان ها را قبلاً یکی دوباری لیس زده باشد -اوه کاترین سگ تو روح امواتت
از آن زنهاییست که برای دیده بوسی یا تشکر، با لبخند ابرو بالا میندازند. یکجوری که انگار اوه متوجه حضور تو هم شدم اما آنقدرها اهمیتی نداری که لبهایم را از هم باز کرده باشم
پانصد دلار. یک ماه. با دلار پنجاه تومنی. من برای ده دلار کمتر از این، روحم را هم میفروشم. کار موقت بوی چسب و رنگ میدهد. بوی روکش پلاستیکی صندلی ها و زیاده روی منشی تازه کار در استفاده از دئودورانت. یک مکعب سفید بیهویت است. مطلقاً فاقد کانسپت؛ خصوصا اگر پنجره هایش را باز بگذاری. ملک کناری اما چند طبقه و قدیمیست. نما کنیتکس، تیره و دودآلود با پنجره های آلومینیومیِ رنگ شده. زیرزمینش دو تا پنجره دارد شبیه دریچه. دوتا مستطیلِ کشیده رو به همکف خیابان - مثل چشم های یک کروکودیل که دارد یواشکی از زیر آب، به صیدی در کرانه نگاه میکند- دریچه ها همیشه بوی صابون میدهد، بوی آخر حمامِ کسی. خشکشویی نیست. بعید است استخر باشد؛ به محله اش نمی خورد. بهترین لحظۀ روز سر ظهر است. چند دقیقه بعد از ناهار. همان وقتی که دریا با عجله وینستون اش را برمیدارد و میگوید بریم پایین. درهم آمیختن بوی صابون و وینستون. نعرۀ بوق ها و دود اگزوزها. خستگی عابران عبوس توی کوچه. عرق ریختن در سایه. گرمای خفۀ خرداد و عایدی: پانصد دلار برای یک ماه. با دلار پنجاه تومنی و البته بخاطر سپردن جزییات چهرۀ زنی که لاتیِ حرف ها را پر میکند و به روایتش از عشق که میرسد، مثل بچه گنجشکی که در چاله آب افتاده باشد؛ گوشۀ دیوار میلرزد