۶ مطلب با موضوع «پتروچلهوف» ثبت شده است
والْعَصر که از عصر لَفی خُسر نشستهام پترو، گویی که در موسم انحلالِ گرمابه ایستاده باشم و صدای چکچکِ قطرههای آب را پیش از خاموشیِ خزینه شنیده باشم. پاکت گذاشته بودند به امانت؛ که برسد به دست فلانی، مرقومه فرستاده بودند که چائوشسکو سر میبُرد و خون آن اندازه شتک میزند که نمیفهمی سرِ بُریده تا کجا تشنه بوده است. دو نخ از میان پاکت برداشتم و کفِ کبود هردو پایم را میان حوضچه رها کردم. آب از حوضچه سرریز می شد، درز موزاییکها را پر میکرد، طرحِ گلِ روی کاشیها را تر میکرد و هر بار اندکی بیشتر، روی سنگِ کفپوشها پیش میرفت. دست کرد از توی پاکت سفیداب برداشت و کاغذپارهای که با چابکی در شکافِ سینهاش پنهان کرد. گفتم عریانام کن و تصور کن که بناست از درون مطلقاً تهی کرده باشیام. پیشانیاش را به پیشانیام تکیه داد، آنگاه دست روی کمرم کشید؛ با چشمهای آبیِ اندک و من مثل موهای توی شانه ماندۀ دخترها کز کرده بودم. برخاست. دَلو را از آب پر کرد. برگشت و چرک شست و هر بار که برای پرکردن دلو میرفت، به کف آن دو پای برهنه خیره میماندم که چگونه وقتِ خرامیدن، روی سرریز آبِ حوضچه دایره میسازد. لبخند میزدم و دوباره چیزی در من چرک میکرد و باز آبِ تازه میآورد و باز چرک میکردم و باز دلو را لبپَر میکرد و دایره میساخت تا صدای شیون آمد.. سراسیمه برگشتم، از حوضچه بیرون پریدم. کنار خزینه ایستاده بود. برهنه بود و خون از شیارِ گردنش فرو میریخت، روی سینهاش سُر میخورد؛ روی ران لرزانش، توی دلو جمع میشد و از دلو بیرون میزد. روی خونها سُریدم، تنِ بیجانش روی تنم افتاد و کاغذپارۀ پنهانش روی تنم افتاد و مکثِ عریانش روی تنم افتاد. چون ماهیِ به خاکافتادهای لب میزد و زیر گوشم میگفت که در چشم هایت کندو بود و آن تُنکِ زرد و سیاهم را مأمن.. و من زار میگریستم و میدیدم که انگشت اشاره را روی استخوان سینهاش فشار میدهد که اینجاست جایی که باید در آن میمُردی، و صورتش را به قلبم تکیه داد و گرمیِ خون روندهاش با هر تپش، روی سینهام می ریخت؛ روی کفِ کبود دستهایم. گونه نزدیک بردم و گفتم قبول کن حضور چیز مشکوکیست و دلیلی ندارد که آدم غایب نباشد. خون میان لبخندش دوید و آنی که قلبش از تپیدن ایستاد؛ سرخترین لبهای دنیا را داشت. وحشت کرده بودم پترو، مثل بید میلرزیدم؛ گویی که بر لبۀ پرتگاه ایستاده باشم و دانههای شن آرام آرام از زیر پنجههایم فرو بریزد. دست خیسم را روی دیوار میکشیدم و ردّ قرمز دستم روی کاشیها صدای اقامه می داد؛ صدای تلقین. آنگاه دیدم که با جینهای پاره آمده بودند، سرش را روی دکلتههاشان میفشردند و شیون میکردند. رولان نزدیک شد، سقلمه ای زد و گفت؛ زن باید مثل من توپور باشد، نتوانستم بخندم. هر دو در فراکی سیاه ریسه رفتیم و زار گریستیم، مردِ در ردا بر تلّ ایستاد و بر جنازه چیزهایی میگفت که نمیفهمیدیم، وانگهی به تقدیر اشاره کرد و گفت زُل و دیگری خاک آورد. گفت هیس و دیگری گره تترونِ سفیدش را گشود و گفت آمنا و گود از لکنت پر شد. یکی از دکلتهپوشها کپیه آورده بود، مایسطرون میکرد؛ که تعلق داشتی به زنی که عصرهای یکشنبه عدّه نگه میداشت. ماسک را برداشتم، کف هر دو دستِ سترونام را روی شانههایش گذاشتم، تکانش دادم و فریاد کشیدم، آن قدر که خون از دهان و رنگ از رخسارهام فرو ریخت و رولان را مجاب کرد تا تورنیکه را مثل پاپیون دور گردنم ببندد. بعد دستم را عقب کشید و گفت نگاهش کن و بخاطرش بسپار و با من برو و اجازه بده که خاک کار خودش را بکند، و من به او نگاه کردم که عین بلورِ شکری که روی میز ریخته باشد؛ سپید و تکّه تکّه در خاک افتاده بود. حرف نمیزد لبخند نمیزد نمیخرامید و شنیدم که صدایی در ازدحام میگفت که همه چیز را به تو سپرده؛ اینکه بر او نماز بخوانی یا در آتشاش بیافکنی و ارادۀ من بر آن بود که بر او نماز بخوانم و کاغذپاره خواستم تا تعویذ بنویسم. آوردند. نوشتم آه و به چابکی در شکافِ سینه اش پنهان کردم. بیچارهام پترو؛ نه از آن بیچارهها که میگفتمت، مصّرانه در گود ایستادهام و باور نمیکنم که بادبادک مانده باشد و باد، آدماش را با خودش برده باشد
می دانی پترو؟ در نهایت هیچ فرقی نمی کند، انگشت وسطی توی هر دستی که باشد، مردها را گیج می کند، گیج شدن مطلقا چیز خطرناکی نیست، آدم کم کم عادت می کند، چیزی که در نهایت به آن عادت کرده باشی، نمی تواند خطرناک باشد، می تواند؟ مردهای احمق هم به زن های زیبا عادت می کنند، نمی کنند؟ چطور چنین چیز احمقانۀ زیبایی می تواند خطرناک باشد؟ نباید مشکوک شد، با این همه آدمی که خطر می کند، ناچار است که به همه چیز التفات کند؛ به پلک بستۀ زن ها، به بوی تند عرق اسب ها، به شکلِ هرز رفتنِ دست ها و وقفۀ کوتاه پنکه سقفی ها، من فکر میکنم وحشتناک است، واقعا وحشتناک است که آدم، مثل انگشت وسطی، آن قدرها هم وسط نباشد، شب ها برای خودم لیونرِ خشک میخرم، لیونر خشک برای ترک کردن سیگار خوب است؛ زن برهنۀ بی اسم می گفت، البته خودم فکر می کردم که اسکاچ بهتر باشد، در نهایت اما مجاب شدم، زن های برهنۀ بی اسم آدم را مجاب می کنند، نمی کنند؟ هر شب میایم می نشینم اینجا؛ درست زیر نور چراغ، به بازی بچه های توی پارک نگاه میکنم، چند گاز به ساندویچ لیونرم میزنم، به تاریخ اشیاء به ردّ ملموسی که آدم ها بر پیکر آدم ها می گذارند فکر میکنم، همه چیز هولناک است، حافظه آدم را مضمحل می کند، می دانی پترو؟ آدم ناچار است، ناچار است که در کثافت خود بمیرد
افتادم پترو، دیوار حاشا بلند بود، زخرف التیام نمی گرفت، متاسفم، از برفی که می بارد، از بارانی که خواهد گرفت، این اما، آخرینِ اشاره های من است برای تو، بی آن که بدانم، دست می کشم، به چراغ سفیدِ کوپۀ قطار، چیزی نهنگ را به ساحل می کشد، چیزی هنوز مضطربم می کند، که اضطراب، شکل صمیمانۀ اضطرار است پترو! چای ریخته بودم، چای از دیشب مانده؛ طعم تلخ و تندِ ودکا گرفته، اجازه دادم نفس بکشد، قیژ لاستیک ها را بشنود، پیش از آن که دکمه های پیراهنم را ببندم، پیش از آن که بگردم، ساعتم را پیدا کنم، ساکس نمی پوشم و گرنه می نوشتم مایا، آف نمی فهمیدم و گرنه نمی نوشت کوفسکی، می فهمی؟ یک روز تمام گریه کردم، یک سال تمام دویدم؛ بی شباهت با پرده ای که الو می گیرد، از میانشان می گذشتم و کلمات، کلمه های من، مثل خون روی دیوارها می ماسید؛ و باور کن که در خون رمز دارم، در سبیل قیطانیِ گوشه کافه ای، مضطرب در کُت می ایستم و کلاغ های بسیاری، در شیار پیشانی ام می میرند، من از صدای فرو ریختن رخ، به سمتی از من که زیبا بود می دویدم، به صدر می رسیدم؛ به اسم اعظم، که گمنامی ست؛ پونتیاک، مودیلیانی و شیشه های شراب ارغوانی، تو از تنظیف خانه می ساختی، از پاره های کتاب زنان برهنه، من اما، اگر در حوض همین خانه می مردم، تمام آسمان را میان سینه می داشتم، و مردم نگاه می کردند، چوب میزدند، می خندیدند و وسایل خانه را می بردند، قاب ها و کفش ها و اسب ها را می بردند، و آهوی عصرگاه، از تعلیقِ راکدِ بسترم می نوشید، و آرام در گوش سردم می گفت؛ زحل اینجاست، شاید، شاید این بار که بر میخاستم، جهان جور دیگری بود، و شوپن پیژامۀ گشادتری می پوشید، نمی دانم، این ها لهجۀ سرنگ است، کسی که زیر شکنجه می میرد، بی لهجه می میرد پترو!
بلند پریدم، صخره از من افتاد، سفید می آزارد پترو؛ سفید سینوسی، برفِ پشت انگشت، نسج نرم می هلاکد، بی قیدی چربی ها، لی لای اوفتاده، گلوله هنوز، زخم می خراشد؛ پوشکین می کشد، آژان گرسنه نمی فهمد؛ تپانچه رنگ سفید، می ترسم پترو، مثل ژاندارک می ترسم، به بندر رسیده بلاتار، کیف انداخته به آب، فانوس از شب می ترسد؛ شب از اسکله، اسکله از ودکا، کسی به زور، زیر بار نمی رود، اشاره به ماه نمی رسد؛ نور فانوس به کشتی ها، موش از گونیِ آذوقه می ریزد؛ وبا از پشتۀ اجساد، کشتی از شب بارانداز، برف روی چشم باز می بارد پترو؛ روی سوت آرام کشتی ها، بخار از کیک صبحانه بلند می کند؛ از پیپ ناخدا، از گردۀ گرم اسب درشکه، شاخه از کبوتر اگر نمی افتاد، پشت گیت می نوشتم پونژ، من روبروتر از جوخه ام، سرجوخه با دو انگشت از پاکت شعرها؛ دریا می کشید، ساحل می کشید، دراز می کشید، دیرک ام می خراشید، هق هق ام می سوخت، فریاد میزدم غروب، نگاه نمی کردی؛ سوسوی سلولت نمی آشفت، می ترسم پترو؛ این بار مثل سگ می ترسم، کسی به دستِ مرده چوب میزند، تیغِ ابر بکش، ماه به اندلس افتاده؛ سحر به ساعت سرجوخه، برف روی دیرک ام می بارد؛ روی برق سر نیزه ها؛ لا حول ولا قوة الا باللّه
شنبه تالار آینه بود، دوشِ بعد کسالت؛ آغوش پیاده ها، سر و دست بریده ها، دژاووی پلِ فرو ریخته، سلاخی خزه از آجر، رطوبتِ جدا کردن پوست از آینه، زل زدن وقت می گرفت، شُره می کرد پذیرش ساکت خون، معبودِ نمرده ایستاده بود، روی عرض آجرها؛ سفیدِ دستکش و پیشانی، شنبه بو کردن سنگ بود، گرفتنِ شرح جنازه ها از آب، سنگ ریزه های زیر پل، توله گرگِ دویده بود؛ بی جنگل و پروانه، برهنه دست گشودن؛ چهار میخ مثل اسپویل؛ جلجتا، تاج، هان سولو، نوشته بودم ایشتار، قلب سایفون سرخ شد، دوباره دستم نرسید، راستش مثل لاس، این پست لکنتِ موسی ست؛ راز دود شعله؛ بریده بریده های پیام، هشدار پنهان کوهپایه، شیهۀ مقدور یونیکورن، سوپرانوی موحش ارتفاع، غلظت سرخِ گوشۀ میز؛ چکه چکه تا کفپوش، دلم گرفته پترو، تیغ اوکام می بُرد، خون تازه بریز، شعر تازه بگو، شنبه تالار خون بود پترو، شنبه تالار خون بود
ما روزهامونُ سوا سوا دق کردیم پترو! تقصیر هیشکی هم نبود، کارِ توری های عقیقه، گرگ شعر آخرتُ عشق کردم، چکمه در اوردم پوست پوست راه رفتم رو یخِ بند آخر، دو تا از هر صد تا شعرتُ دوستش ندارم؛ بی تردید، دستم نمی رسه به گفتنت، بزنم زیر چونه ام؟ اینفکشن انگشتتُ بلدم ولی، چند سال شد؟ ده سال؟ نذارم عمرا دست کسی چلّه بگیره به کشف، نمیشه حرف زد می بینی؟ گوگل میکنن نفله ها، کلمه بیشتر استفاده کن، فی الواقع کلمۀ پر استفاده بیشتر استفاده کن، یه چیز مشترک یه چیز مردمی مثل تانک، ببینم چه میشه کرد، واست کامنت گذاشتم ماتریوشکا، فیلترشکنم از کار افتاد و سند نشد، چلنج جدید چال لپ داره، خیلی خیلی خیلی عمود؛ میخِ توی زانوم بود؛ کف کردمش، مثل هواپیما پر شدم از آسمون، معرکه گذاشتم اسمتُ، نابغه و شلخته ام هنوز، مگه نه؟ آره که مگه نه، از یک و نیم تا حالا دارم میخندم به اسمت، بگیر بخند، زندگی کن پترو!