همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۴۲ مطلب با موضوع «صلوات ختم کن» ثبت شده است

04:38

یک گوساله ای اینجا برایم نوشته که هدفت از اینکه اروتیک می‌نویسی چیست؟ اولاً هدف من به شما ربطی ندارد در ثانی اگر اروی شما با این چیزها تیک میخورد، کارتان بیشتر از آنچه که فکر میکردید بیخ پیدا کرده. پیگیر درمان خودتان باشید و وقتی که اینجا صرف بو کشیدن شورت نشستۀ من میکنید را صرف تعالی و کمال خودتان بکنید. بدبختی من این است که یک مشت آدم دارند برایم تعیین تکلیف میکنند که حتی برای به تخم گرفتنشان هم به خودم زحمت نداده ام
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

04:37

کسکش یکجوری میگوید برای ما وقت نداری که انگار استخدامم کرده. همان قدری هم که تا حالا برایت وقت گذاشته‌ام از سرت زیاد بوده. یک مشت بی چشم و روی طلبکار دور خودم جمع کرده‌ام که مدام باید یادشان بندازی که اگر نبودی حالا چطور داشتند سورنا را از سر گشادش میزدند. مشکل این است که یادشان نمیندازم. هربار فقط لبخند میزنم و نهایتاً دوتا فحش میدهم و میگذرم. بنظرم بعد از این باید بیشتر منت بگذارم. هی سرکوفت بزنم. مدام خوار و خفیفشان بکنم. این تصمیم بسیار منطقی‌تر از آن است که بخواهم یکبار و برای همیشه این‌ها را از زندگی خودم پرت کنم بیرون. اینطور نیست؟ به نظر خودم که اینطور هست. آدم نمی‌شود تا تقّی به توقی میخورد دور و بری هایش را بندازد دور. اینطوری اگر بخواهد پیش برود مثل یک لاخ زهار می‌شود که ته ویترین بستنی فروشی افتاده. تنها و بیربط و یخ زده و بی نشانی. اینطوری حتی ملک الموت هم آدرسش را گم میکند. آنوقت حتی برای مردن هم باید زنگ بزند و التماس کند. می بینید؟ صرف در این است که آدم فحش بکشد به زیر و بالای دوری و بری هایش اما به هر ترتیبی که هست خودش را توی جمع نگه دارد
پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

04:21

یکی از بیچارگی های عجیب من این است که گاهی وقت‌ها خیلی اتفاقی متوجه می‌شوم که با یکسری آدم توی جنگ هستم که حتی به آن‌ها فکر هم نمی کرده‌ام. یک مشت بپّای دیوانه یک مشت لالِ کینه ای! یک مشت احمق که توی ذهن خودشان با تو می جنگند یا رقابت می‌کنند یا دل میبازند و تو فقط میتوانی این چیزها را از روی طعنه هایشان از روی پوزخندها و یا گم گور شدن هایشان حدس زده باشی. خب خبر مرگتان حرف بزنید. یاد بگیرید که امور را به وهم و استنباط واگذار نکنید. این مسخره بازی‌ها کلافه ام میکند. پنهان کاری در مراودات حالم را بهم میزند. شخصاً خیلی راحت به آدم روبرویم میگویم: این رنگ مو به تو نمی آید. تو آنقدر معرکه ای که احساس میکنم دارم وقتت را تلف میکنم. من از این چیزی که پوشیده ای برای تمیز کردن شیشه استفاده میکنم. یک روز آخرش با زنت میخوابم. امروز هیچ برنامه ای ندارم اما حوصلۀ ریخت تو را هم ندارم و الی آخر. تعامل از نظر من همینقدر سرراست است. یک چیز بی کلکی باید باشد شبیه همین‌ جمله‌ها. من دوست دارم وقتی یک نفری میگوید که از دیدنت خوشحال شدم واقعاً از دیدنم خوشحال شده باشد و اگر خوشحال نشده لااقل چرت نگوید. مثلاً میتواند خفه شود. این کار را که می‌شود بکنند، نمی‌شود؟ خیلی رقّت بار است که یک نفر برود به دیگری بگوید که آدم وقتی با فلانی وقت می‌گذراند به گه خوردن میافتد. خب وجود داشته باشید همین را توی صورت آدم بگویید. اینکه پشیمان شدم که با هم رفتیم دور دور. من که گفتم حوصله ندارم. راه دور است. از قماش آدم‌های لب رودنشین و سیخ جگری و کاسه قلیانی هم بدم می‌آید. همین تو نگفتی که نگاه از بالا به پایین داری؟ همین تو مثل بدبخت های منفعل صدای خنده های عصبی ات بلند نشده بود؟ آنوقت سمت احمق من می‌نشیند توی سرش حساب و کتاب میکند که تو اگر واقعاً به تنگ نیامده بودی محال بود که رو بیندازی. سمت احمق من تصمیم میگیرد که بگوید باشد. تکست میدهد اگر هنوز برنامۀ دیگری نریخته ای برویم یک دوری بزنیم. برویم مثل گرازهای سر جالیز، سر پیچ تند جاده بایستیم و بلال بخوریم. مثل زن‌های اجاره ای پا توی آلاچیق دراز کنیم که تو هی سر آن قلیان تخمی ات را تعارف بزنی. خب این‌ها هم سقف آن چیزهاییست که من میتوانم تحمل کنم. اما مراعات میکنم و هیچکدام از این‌ها را به زبان نمی آورم که یک وقت زهرمارت نشود. بعد آنوقت نورمن راه می‌رود میگوید تو کم طاقت شده ای. بی جهت با همه سر جنگ داری. برای تعامل تلاش نمیکنی. نورمن هم که اینروزها فقط دارد گه مفت میخورد. به هر که فرصت نزدیک شدن میدهم مشخص می‌شود که گه خور بزرگتریست. زیر کون این یکی هم باید بزنم برود. کی گفته تلاش نمیکنم؟ اتفاقاً خیلی هم دارم تلاش میکنم. تقصیر من نیست که آدم‌ها، حتی از خودم هم بیشعورتر شده‌اند
جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

04:14

یکجوری با تعجب گفت که وای! شما باقالی پلو رو با مرغ میخورید؟ که انگار به ارشمیدس گفته‌ای آب قطع است. حالا تویی که همۀ باقالی پلوهایت را با گوشت خورده‌ای، عن کدام کونی شدی که ما نشدیم؟ مردم به قحطِ افتخار افتاده اند. در یک استاندارد جدید، یکهو می‌بینی طرف دارد به یک چیزی مباهات میکند که اساساً نباید به آن چیز حتی فکر میکرد. نکتۀ قشنگ ماجرا اینجاست که توی دنیای واقعیِ همین آدم و رفقایش، یکی مثل من با نصف زور زدن‌های این‌ها، دو برابر بهتر از همین‌ها دارد زندگی میکند. اگر مسابقه باشد و عقل معاش لحاظ بشود و کیفیت زندگیِ زیسته را قرار باشد که به روی هم بیاوریم، دست کم سه پرس باقالی پلو با گوشت از تو جلوترم. تویی که سقف آرزوهایت آبجوی پنج یورویی است و تا حرفش پیش می‌آید زرش را میزنی که من که دارم میروم و همه چیز آنجاست و ریدم به همه چیز این مملکت، بهتر است که بعد از این دربارۀ بیکن و لابستر اظهار نظر بکنی. اظهار نظر دربارۀ آبگوشت و اشکنه و باقالی پلو را هم بگذار برای ما دوزاری ها. معلوم است که می‌شود باقالی پلو را با مرغ خورد. اتفاقاً خیلی هم خوشمزه است. حالا خوب شد از دهنم نپرید و نگفتم که من باقالی پلو را با تن ماهی هم میخورم. آنوقت دیگر حتماً میخواست دور افتخار بزند و زنگ بزند به یکی که بیاید و دستش را به نشانۀ پیروزی ببرد بالا
شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

03:51

گفت ما برای گریه کردن خیلی پیر هستیم. گفتم گریه که سن و سال نمی‌شناسد. خلقش بی جهت تنگ شد و گفت: کس نگو مرد. بعد هم با دلخوری پی حرفش را گرفت که: هروقت وسط گریه دلم خواسته عر بزنم، ناغافل فک ام قفل شده. دوتا فین که میکنم جفت پردۀ گوشم می‌گیرد. آن وقت‌ها هم که زور میزنم یک قطره اشک گوشۀ چشمم جمع بشود بی اختیار چند قطره بول از سر آلتم می سُرد توی پیژامه. گفتم بی تظاهر گریه کن از آن گریه‌های فرزندمردگی. پرسید چطوری است؟ گفتم: اینطوری که فقط لبت بلرزد یا دستت روی عصا، یا مثلاً کمی به جلو خم بشوی و خودت را مثل شاخه‌های بید، توی هوا تاب بدهی. گفت: اثرش همانقدر است؟ همانطوری آدم را سبک میکند؟ گفتم از کجا بدانم؟ داشتم کس میگفتم. در همین حین آن لعبت مردافکن -که حسب شواهد مسبب این صحنه آرایی بود- بلند شد و کیفش را برداشت. پوزخندی زد و رفت. پیری گفت هی پسر چه تیکه ای بود! بنظرت شنید چی میگفتیم؟ گفتم همه‌اش را که نه. گفت اگر جوان بودم، برای همین هم گریه میکردم
يكشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

03:49

بهرحال این‌ها هم یک بخشی از مردم هستند. اینکه شما یک بخشی از مردم را آدم حساب نکنی و انکارشان کنی، منجر به این نمی‌شود که دیگر وجود نداشته باشند. امیل دورکیم یک جایی در کتاب فروپاشی در عصبیّت دربارۀ این دست از افراد جامعه گفته است که اولاً من اصلاً یک همچو کتابی ننوشته‌ام و درثانی بنده از آن دست دورکیم ها هستم که نام من رفته است گاهی بر لب کوریون به سهو. بهرحال همین است که هست. این‌ها وجود دارند همانطور که من وجود دارم. خیلی بی خود و بی جهت و الکی. هیچ یک از ما هم حق بیشتری برای وجود داشتن نداشته ندارد و نخواهد داشت. همه در نهایت سر و ته یک کرباسیم. با این حال هرکداممان علیرغم تظاهرات بیرونی و ریاکاری ها، در درون اینطور متصور هستیم که حق بیشتری برای بودن یا درست بودن داریم. انگار حق مثلاً یک کیک اسفنجی است که چون برش بزرگترش دست تو افتاده، پس حتماً جشن هم جشن تولد توست. همین میشل فوکو که مختصرا عرض میکنم که یکی از آن معدودهاست که به انقلاب خمینی گفته بوس، بعدها آشکارا یکی از آن مردهای آنجوری درآمده که اگر یک قدری بیشتر توی ایران اتراق میکرد انقلاب ایران به او می‌گفت بووس. آخرش هم که هم نفس خودش و هم ترجمۀ کتاب‌های دور میدان انقلابش، بواسطۀ ایدز به شماره افتاد. بنظرم این بار یکجوری داستان را پیچاندم که حتی خودم هم حالیم نشد چه موضعی در برابر چه چیزی گرفته ام. آدم اینروزها میترسد اصلاً موضع بگیرد -حتی موضع خودش را وقت جیش کردن یا داگ استایل- حقیقتاً در برابر این ربع قواره ها و شلوارپاره ها و عربده کش ها و یخه بسته ها و قاشق داغ کن ها دو کلمه حرف اضافه تر زدن عین خودکشی است. آدم نهایتاً اجازه دارد چهار کلمه حرف بزند؛ گور پدرتان. آن دو تا کلمۀ دیگر را هم محض اطمینان کنار بگذارد برای روز مبادا
جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

03:42

آدم بار اولش را میفهمد. یک جایی هست که آدم از روتین خودش بیرون پریده. یک جایی هست که آدم توی زندگی اش، بوضوح خل تر بوده. سرزنده تر و سراسیمه تر بوده. اسم این را هم گذاشته عشق. یا در نسخه‌ای پیش دستانه؛ عشق اول. این یکی را آدم می‌فهمد. حتی دومی را هم می‌فهمد؛ واع! باورم نمی‌شد دوباره عاشق بشم! دومی را هم با این شگفتی کشف میکنند. اما در ادامه؟ شک میکند به خودش. از خودش میپرسد که این تپیدن قلب و گل انداختنِ گونه، چه تفاوتی دارد با آن‌های قبلی؟ نکند که من هرگز، آن کیفیت بی تکرار عشق را پیدا نکرده باشم و این‌ها؟ توضیح ادامه دارد و کوریون حوصله ندارد. خودتان تا تهش بروید. خیلی اتفاقی چشمم خورد به یک مطلبی. یک چیزی از همین چیزها که این سال‌ها مد شده. از همین یافته ها که خیلی علمی ثابت میکند که در روابط عاشقانه، نبض عورت آدم اهمیت بیشتری دارد از تپیدن قلبش. از همین مقاله ها که سطح استرس و سقف هورمون‌ها را میکند شاهد شیدایی. بنظرم این‌ها هیچ اهمیتی ندارد. دانستن یا ندانستن اش چیزی را عوض نمیکند. هیچ‌کس وقتی میشاشد به عملکرد نفرون هایش فکر نمیکند. دلیلش هر چه که هست ماهیتش هر چه که باشد بهرحال یک مجموعه علایم است که اسمش را گذاشته ایم شیدایی. یک سندرومی است اصلاً به اسم عشق. خب که چه؟ حرف‌های صدمن یک غاز. زور زدن برای ذیل عقل بردن هر چیزی در دنیا. همین لوس بازی هاست که تر زده است به همه چیز. شاید هم نه. شاید هم تقصیر این لوس بازی‌ها نیست که ریده شده توی همه چیز. نمیدانم. بهرحال دربارۀ آن موضوعی که گفتی، نظری ندارم اما دربارۀ ادامه‌اش فکر میکنم که خبر دارم از خودم. تا جایی که به من مربوط است باور دارم که عشق را تجربه‌ کرده ام؛ دو بار یا شاید هم بیشتر. در همان معنای اساطیری اش. هربار هم بوضوح سرزنده تر متعلق تر و هیجانزده تر از حالت معمول خودم بوده ام. اما خوشحال تر؟ راستش نه. هیچ‌وقت. ظاهراً من از آن قماش آدم‌ها هستم که حتی از عشق هم، برای اثبات چرت بودن دنیا استفاده می کنند. من فکر میکنم که عشق‌های آنطوری، عشق‌های آن طور جانکاه، خیلی هم تجربۀ قشنگی است. خیلی هم تلخکامیِ شیرینی است. اما حالا و اینروزها به دلبستگی های خرد کشش بیشتری دارم. هیچ هم فکر نمیکنم که سطح نازل تری از ارتباط است. خیلی هم دوستش دارم این برخوردهای کوتاه و شورانگیز را. اسم پدیده اش را هم گذاشته ام؛ علاقه نداشتن به خواندن بروشور مولتی ویتامین و لذت بردن از تماشای حل شدن قرص جوشان. چه چیز توی این دنیای سرتاپا کثافت قشنگ‌تر از این است که آدم بجای یک لیوان آب ولرم و یک قرص سفید بی مزه، نصف استکان آب یخ از یخچال بردارد و قرص جوشانش را بیندازد توی استکان و به صدای جلز و ولزش گوش بدهد؟ همین تند و تیزی همین جرقه های روشن استحاله، هربار گوشۀ لبخندم را وا کرده. من به این لبخند احتیاج دارم. حالا اصلاً هرچقدر هم که کوتاه باشد. زندگی همین است دیگر؛ کوتاه به اندازۀ دوبار پلک زدن. یک بار پلک میزند آدم، می‌بیند چهل سال از او گذشته. یکبار دیگر پلک میزند و می‌بیند که یکی دارد پلک‌هایش را می بندد. همه چیز به همین سرعت از تو عبور میکند. تو را جا میگذارد پشت سرش. من هم صرفاً دارم با همین‌ها کنار می‌آیم. به سیاق خودم دارم تقلا میکنم که چیزهای بیشتری را پیش از بستن چشمهایم ببینم. پند تو و یا خلاصۀ دیگران از من، نه امروز که حالم خوش است و نه آن روزها که سگ تر از حالا هستم، اساساً و مطلقاً به هیچ ورم نبوده، نیست و احتمالاً نخواهد بود.
پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:54

شیخ را پرسیدند یا شیخ این روزها به چه کار مشغولی؟ پاسخ گفت مشغولم به شروع کردن چیزی که تمام شده. مریدان چو این سخُن بشنفتند همی برمیدندی و ماتحت از خویش بدریدندی و سر به بیابان همی گذاردندی. شیخ نعره برآورد که هوی کسخل‌ها! وایستید هنوز حرفم تموم نشده! لیکن جمله مریدان همگی چونان اشترانِ تاتوره جویده، کف بر دهن از محفل تعلیف بجهیدندی و واحیرتا گویان به دور خود چرخ همی خوردندی و چون شفق دور و در خون شدندی تا بدانجا که شیخ با خود گفت شت! دوباره از آن موعظه خرکی ها کردی عبدالله
يكشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:47

طرف توی پروفایل و پشت هودی و بک گراند گوشی اش زن زندگی آزادی است. آن وقت دهن که باز میکند توی هر یک دقیقه حرف زدن یا هر یک پاراگراف نوشتنش اقلاً چهار بار گفته کسکش یا خارکسده یا زن جنده و مادرقحبه. بنظرم آن کس که ادعایش کون فلک را پاره کرده، باید یک قدری هم بیشتر به خودش زحمت بدهد. انقلاب برای زن‌ها را باید از مثلاً همین فحش ها شروع بکند. همین خود من -علیرغم اینکه بکگراند گوشی ام پلنگ صورتی است- مدتهاست که از فحش های حاوی عضو جنسیِ زن‌ها شیفت کرده‌ام به استفاده از فحش های یونیسکس و یا مثلاً دست ساز و یا اقلاً مردستیز. یک سری فحش مثل پدسّگ و آشغال مرغ یا کونده پدر و هکذا. هیچ‌کس هم بخاطر این گام رو به جلو، یک دست شما درد نکند به من نگفته. هیچ‌کس یک تشکر خشک و خالی نکرده، دوتا قلب برایم نگذاشته یا لب‌های مرا بابت اینهمه مجاهدت نبوسیده. از این‌ هجو و هزل ها که بگذریم، جدی جدی بنظرم عوام حالیش نمی‌شود که تغییر دادن خودش مقدم است بر تغییر دادن رژیم. یعنی اینطوری نیست که درجا زدنشان از سر گشادی و عادت باشد. کلاً انگار همین چیزهای ساده هم حتی، به عقلشان خطور نمیکند. یک کسی به این‌ها میگوید سر خر را بگیر این طرف. بعد طرف هم سر خرش را میگیرد این طرف و همینطور یلخی می‌رود جلو. خب کجا داری میروی؟ هیچ معلوم نیست! فقط داد میزند و عربده میکشد و بطری عرق را توی سر خودش خرد میکند و فحش میدهد. آخر شب‌ها هم که خسته و خونین برمیگردد خانه، یک نخ وینستون قرمزِ چروک از توی جیب پیرهنش در میاورد و آتش میزند و یک گوشه توی تاریکی کوچه روی سرپنجۀ پا می‌ایستد و یواشکی از پشت دیوار، زن همسایه را دید میزند
پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:43

تا حالا شده بروید به جهنم و پیش خودتان فکر کنید که می شود آنجا هم خانه ساخت و با لوله کشی آب از بالا و تعبیۀ بادگیر در معماری خانه، به یک آسایش نسبی رسید؟ چه خوب. پس شما هم یکی از آن آپتیمیست ها هستید. از دیدارتان خوشوقتم
سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
صلوات ختم کن