۱۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است
کاش میشد که همه شماها می مردید. بعد آنوقت من هم مثل این فیلم و سریال های آخرالزمانی بی دغدغه و بی هدف برای خودم راه میرفتم. احتمالاً یک سگ لوچ و شلی هم پیدا میشد که دنبالم راه بیافتد -آن هم چون توی سرنوشت من ضمیمۀ ناقص از الزامات است- شبها زیر پتوی نازک سوراخ، نور چراغ قوه را روی انجیل میانداختم و روزها، دنبال کنسرو و فشنگ و بنزین میگشتم. میشد هرجا که دلم خواست بکشم پایین. میشد به هرجا که دلم خواست بشاشم. میشد توی وان حمام هر خانهای دراز بکشم و ته ماندۀ شامپوهای گران شان را مصرف کنم. میشد نیم ساعت کف یک هایپرمارکت غارت شده غلت بزنم و به صدای فلورسنت های نیم سوخته گوش کنم. بعد آنوقت بروم بگردم یک رادیو پیدا کنم. بعد توی قفسه ها را بگردم دنبال دوتا باتری بزرگ. بعد باتری ها را جا میزدم. بعد هم آنتن تلسکوپی را بیرون می کشیدم. بعد رادیو را روشن میکردم. بعد پیچ رادیو را می پیچاندم و موجها را بالا پایین میکردم. بعد نیم ساعت هم به صدای خش خشِ ممتد رادیو گوش میدادم و تمام بعدازظهر را سرگرم همین کارهای ساده و تخمی بودم. هیچکسی هم نمی پرسیدید امروز چه خبر؟ فردا را چکار میکنی؟ چون همه یک مشت لاشۀ لال و بیحرکت بودید. در حال گندیدن و پوسیدن. با آن لباسهای زیر نو یا آن گوشی های پرو مکس قیمتیِ توی دستتان. متأسفانه دیدن تلّ اجساد شما هم حسابی حالم را بد میکرد. در حقیقت زنده و مردۀ شما آنقدرها با هم توفیری ندارد، صاف گند میزند به فانتزی های آدم. ناچار باید حتی همین فانتزی را هم تصحیح کنم؛ کاش میشد که همه شماها ناپدید می شدید. حالا اصلاً هر گوری که دلتان میخواست رفته بودید. مثلاً با سفینه ها کوچ کرده بودید به مریخ و بعد مرا توی توالت یکی از پاساژها جا گذاشته بودید یا اصلاً دستهجمعی تبدیل شده بودید به یک حبه قند سیاه یا حالا هر کوفت دیگری. اساساً هر بلایی که سرتان میآمد اهمیتی نداشت. کاش فقط میشد که جلوی چشم من نبودید. یک پلک میزدم و وقتی که وا میکردم ریخت نکبت هیچکدامتان را نمیدیدم. ممکن است بگویید که این سناریو بیش از حد ساده لوحانه یا دست کم بیش از اندازه خودخواهانه است؛ سادهتر این بود که خودت از میان برداشته میشدی. منطقیتر این بود که تو را در فانتزی به یک جای دوردست تبعید میکردند. صحیح میفرمایید لیکن گه خوریش به شما نیامده. فانتزی خودم است. کاشِ خودم است. هرطور هم که دلم بخواهد آرزو میکنم
تو خراب من آلوده مشو گویان، دست دادم و خداحافظی کردیم. غم این پیکر فرسوده را هم که داریوش، کشدارتر از همیشه توی گوشم میخواند. هندزفری را برداشتم و در نهایت خونسردی، تصمیم گرفتم که روی نفس کشیدنم تمرکز کنم. از نو زیستن و تظاهر به ترمیم شدن؛ این آن مهارتیست که آدم، ناچار است یاد بگیرد
امروز یک پنجشنبۀ پرکار است. هزار تا کار دارم. برخلاف خیلیها که وقتی هزارتا کار دارند حتی یکیش را هم به آخر نمی رسانند من اینجور وقتها علاوه بر آن هزار تا کار حتی یک کار اضافه تر هم انجام میدهم. فاعلِ هزار و یک کار اضافه؛ آخر شب باید اینطوری صدایم کنید. بیدار شدم و قبل از اینکه زیر کتری را روشن کنم دو تا کبوتر تپلِ توی تراس را پخ کردم. پدسگ ها. سه تا گلدان ساناز گذاشتهام روی نردۀ تراس. هر صبح با آن غبغب گنده و کون تپلشان میآیند مینشینند توی گلدان ها و خاکش را زیر و رو میکنند. بی خود و بی جهت به گلهای کوچک ساناز نوک میزنند و تر میزنند به تنها زیباییِ منظرۀ من. مدام هم از این گلدان به آن گلدان میپرند و توی همین خاک بازیها یکجوری گلدانها را تکان میدهند که هیچ بعید نیست که دست آخر از این بالا پرت شود روی سر عابری گربهای یا چیزی. خوب نخوابیدم. برای همین لابد تعادل هورمونی ام بهم ریخته. چون داشتم با لبخند پیش خودم فکر میکردم که از فردا برایشان آب و دان بگذارم. که از فردا هم خاک گلدان ها را توی سرشان بریزند و هم فضله تراس را بردارد. فضله؟ چطور این ساعت از روز یک همچو کلمهای یادم آمده؟ آن هم در این صبح عنق. آن هم وقتی که بینی خشک اول صبحم بوی چای خشک عطری میدهد بوی قوری تازه شسته شده. مشغول بودن به امور پیش پا افتاده. پلی کردن آن آهنگی که از توی کانال دوستم برداشتم و دوستش داشتم. فرو کردن انگشت کوچک توی سوراخ چپ دماغ. بریدن نخ بخیۀ دو لنگه جوراب نو. زدن گوشی به شارژ. شستن مسواک و تف کردن کف. چک کردن میل ها و ریپلای کردن یکی از آنها برای تأیید حذف اکانت. چطور میتوانم این ساعت از روز و با این جدیت برای حذف یک حساب کاربری مکاتبه کنم؟ آن هم دقیقاً در روزی که هنوز نهصد و خردهای کار روی زمین مانده دارم؟ یادتان نرود که یک نفری یک صبحی بیدار شده و چشمش که به این احمقهای بق بقو افتاده قلمپرش را برداشته و اصل لانه کبوتری را روی کاغذ آورده. آن هم سالها قبل. آن هم آن وقتها که لازم نبود همۀ آدمها به همۀ آدمهای دیگر ثابت کنند که همه چیز را میدانند. لابد کبوترهای دیریکله تپل تر از کبوترهای من بودهاند یا شاید یک باغچۀ بزرگ داشته که آکنده از بوته های پرپشت و بلند ساناز بوده. کف باغچه اش هم لابد پوشیده از چمن سبز و یکدست بوده و پاپیتال ها از کف دیوار تا پای پنجره هایش بالا میرفته. فرق دارد بوی چمن با بوی چای خشک. فرق دارد سرنوشت کسی که نهصد و چندتا کار دارد تا شب با آنکه برای شرح دادن یک اصلِ ساده توی یادها مانده. آخ آسیه آسیه! پس این روز اسب ریزی من، کی قرار است که به شب برسد؟
من اساساً اهل هل دادن در نیستم اما فکر میکنم کسی که ساعتها توی یک اتاقی سرک کشیده و باز هم نفهمیده که توی آن اتاق چه خبر است یا بدتر از آن هیچ سرنخی هم ندارد که اساساً باید دنبال چه چیزی بگردد، بهتر است که دست کم وقتِ بیرون رفتن، پایش را لای در نگذارد
از تکست دادن خوشم نمیآید. ایموجی ها را هم دوست ندارم. سر در نمی آورم که معنی واقعی اینها چیست. یکی دوتا هم که نیست. هرکدامش هم هزار جور معنا و مفهوم دارد. قرارداد پنهانی دارد. نهایتاً میدانم که بادمجان یکجور حواله دادن است و آن سه قطره آب هم یعنی پاچیدم روت. بیشتر از این ها سرم نمیشود. برای همین هم هست که نمیفهمم چرا وقتی قلب قرمز میفرستی اوکی است اما قلب سبز -که بنظرم خوشرنگ تر است- باعث میشود که جوابت را ندهند و یا صرفاً لبخند بزنند. من دوست دارم شکل ارتباطم درست کار کند -حالا به هر طریقی که دارم ارتباط میگیرم- لازم دارم که به تمام جوانب و کنج و گوشههای فرم ارتباط گرفتنم اشراف داشته باشم. برای همین ترجیح میدهم که اگر یک چیز پر اهمیتی توی تکست نوشته باشند، بلافاصله گوشی را بردارم و زنگ بزنم. چون میدانم که حرف زدن را بلدم. حتی گوش دادن را هم بلدم اما تکست دادن را نه. از آنطرف اما آدمهای این روزها دوست ندارند که گوشی را بردارند و حرف بزنند. چون همه از صدای زنگ خوردن گوشی متنفرند از صدای حرف زدن همدیگر متنفرند و برای همین هم یک قاعدۀ الکی درست کردهاند که هر کس که زنگ میزند خر است. آن خواهرزاده ام که حالا دیگر اخم کردن یاد گرفته و سینه هایش کمی برجستهتر شده و توی تیک تاک برای خودش کسی شده و در اوان نوجوانی اش باورش شده که به کون هفت آسمان سه دست سور زده، یک چیزی ازم توی تکست پرسید. جواب دادم. یک چیز دیگری نوشت و یک توضیحی دادم و دوتا بوس که فرستاد یک سؤال پرسیدم. آن وقت در جواب صرفاً یک ردیف ایموجی فرستاده. هرچقدر هم سعی کردم حدس بزنم که ارتباط این چندتا شکل دری وری با آن چیزی که پرسیدم چه میتواند باشد هیچی عایدم نشد. دست آخر شروع کردم به سرچ کردن. یعنی یکی یکی ایموجی ها را کپی کردم توی مرورگر که معنای این چیست و کاربرد آن یکی کدام است. ماحصل؟ ظاهراً گفته دوستت دارم دایی ولی لطفاً لال شو
به همین عبارت سوگیری شناختی نگاه کنید؟ همان اول کار لبهای شما را غنچه میکند. یک چیزی شبیه بوس کردن. بعد در ادامه بسته به روحیات یا گویش فردیِ هرکسی، میتواند موجب شود که لبهایش بیحالت یا در حالت پوزخند قرار بگیرد. برای همین است که میگویم فارسی زبان اشاره هاست و نمیشود که با یک امریکایی یا یک بریتانیاییِ نیتیو صادره از آموزشگاه های سطح شهر، در ارتباط با چهرۀ کلمات به توافق رسید
سیر اتفاقات یکجوری دارد مشکوک پیش میرود که انگار راوی قصه دیگر با من حال نمیکند. مثلاً آن بخشها که مربوط به من است را سرسری میخواند یا آنِ پیدا شدنم را میدزدد یا خاصّه این اواخر زیاد اتفاق افتاده که حزنِ فاخرم را با اندوهِ دم دستیِ احمقِ توی قصّه عوض کرده باشد. بهرحال راوی حق دارد که هر طور که دلش میخواهد روایت کند. میتواند صفحه ها را هر جور که میلش میکشد ورق بزند. حتی میتواند ته فصلها را باز بگذارد. با این همه بهتر این است که ته این فصل را دیگر آنقدری هم باز نگذارد که یکهو به سرم بزند و از آخر کتاب پایین بپرم
من کلاً با کلمۀ چس مشکل دارم. خیلی بندرت اتفاق افتاده که در مکالمات از آن استفاده کرده باشم. یکجوری مشمئزم میکند. یکجوری افتراق میندازد بین من و آن کسی که این کلمه توی دهنش می چرخد. خواه خیلی ساده گفته باشد چسی آمده یا خیلی با طعنه خاطرنشان کرده باشد که فلانی چس کن خودش را زده به برق یا حتی آن وقتی که از این کلمه بعنوان یکای اندازهگیری کمیتی ناچیز استفاده شده باشد. گوز هم یکی دیگر از ممنوعه هاست. خیلی راحت اشتیاقم را میکشد. میتوانم همین سه حرف را ته اسم هر کسی بگذارم و به کل توی مغزم او را کشته باشم. مثلاً اگر پوستر جی لو را با توت فرنگی لای لبهایش به در کمد اتاق نوجوانی ام چسبانده بودم و تا امروز دلم در گرو او بوده، کافیست یک آن توی ذهنم به او بگویم جی گوز؛ کار تمام است. او برای همیشه در من مرده. این وسط ممکن است یکی برداشتش این باشد که من با بادها مشکل دارم یا عضو فرقه ای هستم که معتقدند کون نباید سوراخ داشته باشد. واضح است که اینطور نیست. صراحتاً اعلام میکنم که سوراخ کون یکی از آن بایدهاست. تنها نبایدِ ممکن، همین دوتا کلمه است. نباید وقتی که با من اختلاط میکنید از این دو کلمه استفاده کنید چون آنوقت توی ذهنم لبهای شما بو میدهد. این یادداشت هیچ لایۀ پنهانی ندارد. در جواب یا در تهاجم به چیزی نیست. صرفاً یکجور مرزبندی اجتماعی است. آی ام کوریون اند آی اپرو دث مسج
من اگر رئیس جمهور کرۀ زمین بودم یک قانون منع تردد میگذاشتم برای قیافه بگیرها و اخموها. همۀ اینها را جمع میکردم توی یک سوله و میگفتم حالا هرچقدر دلتان میخواهد دستهجمعی به هم اخم کنید و قیافه بگیرید و پاچۀ یکدیگر را جر بدهید مرده شور برده ها. خب مگر لبخند زدن چه ایرادی دارد؟ چه ایرادی دارد اگر توی خیابان اخم نکنید؟ خصوصا اگر مه جبین و سیمین ساق هستید و خودتان هم خبر دارید و مخالفتی هم با خرامیدن ندارید. چه اتفاقی میافتد اگر آدم متوقف بشود و دست راستش را تا مچ بکند توی بستۀ پاستیل و برای چند لحظه به خوشگلی شماها زل بزند؟ چیزی از لوندی شما کم میشود؟ چیزی از حزن ما به پوست شما می ماسد؟ یک بوس بفرستید تمامش کنید یک چشمک بزنید و راه خودتان را بروید یک اصلاً هیچ کاری نکنید و فقط چشم غره نروید؛ من کتبا تضمین میدهم که اووف نشوید. دلخوشی ما زشت ها و ریقوها و زیقی ها شریک شدن پیاده رو با شماست، فرو دادن هوایی است که از میان آن لب لعل تان بیرون دادهاید و رؤیا ساختن از چیزی است که شما همین حالا دارید دورش میاندازید. رحمی بر ما کنید ای پریچهران، گوشه چشمی بیندازید ای لعبتکان. مدچکرم. لیکن روی صحبتم درواقع با آنهای دیگر است. با یک مشت آدمِ فاقد هرگونه مزیت بیولوژیکی و جذابیت بصری که خیال میکنند تماشای آنها با نگاه کردن به درب پارکینگ یا پیشخوان ساندویچی فرق دارد. منظورم مشخصاً زشت ها و نچسب ها و کپی کارهاست -یعنی دقیقاً همان هایی که تنها سرگرمی شان تماشای دیگران است- شما الاغ ها دیگر چرا مثل طیف الیتِ پیاده رو اخم میکنید؟ عزت نفس ندارید؟ فکر میکنید اگر جدی باشید جدی گرفته می شوید؟ سعی دارید اثر بوتاکس روی پیشانی تان را به چالش بکشید؟ دیوانه اید گرفته اید چیزتان خل است یا چی؟ بیخیال بابا. لبخند بزنید. پاستیل بخورید و اطمینان داشته باشید که هیچکس نه تنها متوجه اخم شما که حتی متوجه حضور شما هم نخواهد شد؛ هیچکس بجز من. من استثناء هستم. حسابم از دیگران سواست، چون حواسم به همه چیز هست. مثلاً حواسم بود به آن خانوم توی پرواز که محض خاطر نگاههای ادامه دارِ آن آقای توی پرواز، نهایتاً حلقه را از انگشت دست چپش در آورده بود. مملکت از فرق سر تا شورت پا اشلی مدیسونی شده، آنوقت به منِ از فاسقِ مگدالین بر صلیب تر؛ چپ چپ نگاه میکنند. جیزز کرایست از دست شما اخموها