۳۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است
راستش اگه دلیلشُ می دونستم یادم نمی موند، آدم چیزهایی رو فراموش نمی کنه که هیچ وقت دلیلشُ نفهمیده
آن قدر می مانم تا باد، از پرپر کردن گل های پیراهنت، دست بردارد
به مامان گفتم دیگه اون دمپایی آبیه رو نمی پوشم، داشتم خودمُ نصف میکردم با تیغ، زری توپ پلاستیکیم دستش، وسط گریه هاش جیغ می زد، عصر همون جا واستاد، اونقدر که سینه سرخ ها خوابشون برد، مامان هم اینجا بود، روی همین بهارخواب، یادم نیس خوابش برده بود یا نه، اگه دیدیش بگو لاتاری برده، بهش حالی کن لاتاری یه تیکه کاغذه، با لات بازی فرق داره، مرغ آبی رنگمُ کشتن، دیگه فرقی نداره می فهمی؟ "مرغ آبی رنگ من، مرده"
بعد گفت ماگ گنده ای است، بدرد آبجو نمی خورَد، بشکه بوی خاک می داد و ما، به انتزاعی ترین شکل ممکن، آوانگارد بودیم
بهشت من، حریقِ روشنِ اندام توست
عصرها که می اومد توو حیاط وسط حرفها سرک بکشه، یه دو نخ سیگار هم میرسوند دستمون. زورم میگرفت قدیمها از دامنش، راه رفتنش، از این که میتونه من و برادرش و دوست پسرشُ همزمان درک کنه. اماخب توفیری هم نمیکرد. شده بود شکل جیرۀ سیگار هر روزهاش. باهاس می بود. وقتی نبود عصرها یه چیزی کم داشت؛ یه چیزی مثل دامنش، حالت دلداری دادنش، گاهی وقتها هم؛ فقط همون راه رفتنش
برام یه ایمیل فرستاده که من فقط دکمۀ رنگی کانفرمشُ می فهمم که این هم دقیقا مغلطۀ درک بصری و تیکِ بدنیه، یعنی آدم نمی فهمه داره با چی واسه چی در چه موردی و تا کی، موافقت، مخالفت، مفارقت یا معاشرت میکنه و این صرفا رنگی بودن یک بخش، یک شیء، یک روز یا یک لحظه، تو رو به این درک میرسونه که خب این دیگه فرق داره، باید فشارش بدی، هرچی هست همین جاست، درست زیر همین، تمام چیزی که می دونیش، تمام چیزی که نمی دونی و میخوای سر در بیاری ازش، همش زیر همین مستطیل رنگیه، بعدش هم که همه چی کار دسته؛ لقوۀ انتخاب و شهوت ارتکاب، کانفرمش کردم، دقیقا هیچ اتفاقی نیفتاد، دوباره کلیک کردم، دابل کلیک کردم رایت کلیک کردم و رنگش برنگشت، یه حالت معذبی داره ایمیل وقتی برچسب اسپم بهش میخوره، نه عکس هاشُ نشونت میده نه جایی می برتت، فقط زل میزنه بهت که ایناهاش، این مربع این بغلُ می بینی؟ تیکشُ بزن و دیلیتم کن، خب اینُ نمیخوام، یعنی در واقع رودربایستی نمیذاره، سامانتا یه چیزی میدونه، سامانتا حتما یه چیزی میدونه
باید مراقب خودت باشی، مراقب کسی که دوستش داری، تاسف هیچ وقت هیچ چیزی رو التیام نبخشیده
شرحِ شهری در مه بود؛ خیالِ برخاستن از آغوشت
میگن یه لحظه است، همه چیز رد میشه از پشت مردمکت، چشات میشه شیشۀ مینی بوس، هرچی بود و نبود از پشتش میگذره، بوی کرم پودر زن همسایه، پریدگی رنگ پایۀ تخت سربازی، اون لحظه ای که سر خم کردی و یواشکی زیر بغلتُ بو کردی، رنگ دمپایی سربستۀ دستشویی، حالِ بارِ اول، تپش قلب و گر گرفتن گونه ات، مکث بوق تلفن، صدای کفش و بوی باغچه و شیلنگ و کارنامه، همۀ هرچیزی که دوست داشتی یه روز و همه هرچیزی که سعی کردی فراموشش کنی یه عمر، میگن یه لحظه است، یه آن، یه پلک زدن و تمام ! پرده رو میکشن رو صورتت و خوابت میبره، من گمون میکنم ترس آدم از مرگ نیست، از فراموش شدن حتی، یادمه یه بار یه جایی نوشته بودم آدم از فراموش شدن نمیترسه، از آدمی میترسه که فراموشش میکنه، خب اشتباه می کردم طبق معمول و مثل همیشه اشتباه می کردم، ترس آدم مطلقا از فراموش کننده اش نیست، ترس آدم از همینه، همین لحظۀ رقت انگیز، همین درنگ بی اختیارِ دمِ آخر، از سری که روی شیشه میذاره، از خیابون و منظره و تیر زرد چراغ برق هاست، از تصور وادادن همه چیز به فقط یه لحظه، یه آن، یه پلک زدن