عصرها که می اومد توو حیاط وسط حرف‌ها سرک بکشه، یه دو نخ سیگار هم میرسوند دستمون. زورم می‌گرفت قدیم‌ها از دامنش، راه رفتنش، از این که میتونه من و برادرش و دوست پسرشُ همزمان درک کنه. اماخب توفیری هم نمیکرد. شده بود شکل جیرۀ سیگار هر روزه‌اش. باهاس می بود. وقتی نبود عصرها یه چیزی کم داشت؛ یه چیزی مثل دامنش، حالت دلداری دادنش، گاهی وقت‌ها هم؛ فقط همون راه رفتنش