۹۳ مطلب با موضوع «برزخ مکروه» ثبت شده است
ملال آدم از این است که هر بار، به آغوش آن کسی عادت میکند که صدای سوت قطارش بلند شده
جای خالی تو را زنی پر کرد که موهایش بوی سیگار، دهانش بوی ویسکی و تنش، بوی زمستان میداد
فکر میکنم که دیگر باید مثل یک ماهی چشم مرده و رو به موت بروم بایستم گوشۀ آکواریوم. خودم را توی یکی از این تزئینیها یا برگ و خزهها گیر بیندازم. دوست ندارم آنقدر زود روی آب بیایم. بنظرم اینطوری کمتر دلم میگیرد. کمتر غصه میخورم برای خودم که چطور به پهلو افتادهام و آب، دارد مرا به آسمان پس میدهد
انتظار ظالمانه ای دارد از من. مثل این است که انتظار داشته باشد که یک کشیش، به عبد صالحی در اتاق اعترافش بگوید که آن بالا، هیچ بهشتی وجود ندارد
فرهادِ جان راست میخواند که خستهام از همه خسته از دنیا. آدم اینروزها دلش میخواهد سرش را بگذارد روی پای کسی که دوستش دارد و بعد هم مثل یک سگ گشنه، بی صدا بیافتد بمیرد
خالی ام؛ مثل بند رختِ حیاط خانهای بی ورثه
زنده باد یاد تو ای پرستوی همسفرم! تو جایی سراغ نداری این روزها؟ یک سیم لخت برای نشستن؟
خلاصۀ روزهایم اینجوریست که انگار دارم توی خلاء دست و پا میزنم و کودکی از پشت پنجرۀ کوچک سفینۀ آدم بزرگها، دارد برای من زبان در میآورد
دل آدم گاهی تنگ می شود برای چیزهایی که بوده و چیزهایی که فکر میکرده میشود و چیزهایی که فهمیده هرگز نخواهد شد
دسته گلی روی سینهات میگذارم و پلکهایت را بر فراموش کنندگانت میبندم، که تنهایی آن تابوتی است که تو را در آن میراندهاند