۱۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است
دستپاچه شدم فکر کردم اکازیونه بعد اومدم دیدم زیر پله اس، بهرحال واسه منی که روی نیمکت میخوابیدم همین هم غنیمت بود
من الان دقیقا مثل اون خودکاری ام که روی طاقچۀ خونۀ مادربزرگت جا گذاشتی، میدونی یه چیزی بوده که نیست یه چیزی که یه زمانی لازمش داشتی، ولی اونقدرهام اهمیت نداره که بخاطرش بخوای برگردی یا حتی بخوای بخاطرش به حافظۀ خودت فشار بیاری
ای فرو رفته تا استخوان در غم! مرا به سینه ات بفشار، مرا به گونه ات بچسبان و با خود؛ به آغوشِ تاریکی برگردان
و البته که وقتی سرانجام پرونده ات را بستم، به این فکر کرده بودم که چگونه مثل سرطان در من پخش شده بودی و من چه بیمارگونه تصور میکردم که وجودم از تو آکنده است و آنچه از حیات در من مانده؛ چیزی ست که از تو در میان یاخته هایم میدود و نشر و پخش می شود و قدرت می گیرد. حالا بعد از درمانی که زیاده به درازا کشید، تن خسته ام و بیماری دیگری دارم و حساب و کتابِ عمرِ مانده میکنم و از تو تنها شرحی مختصر مانده که در کاردکس بیماری هایم نوشته اند و از من، مرضی که به مرضی دیگر منتقل می شود و بیماری که از تختی به تخت دیگر میپرد
برای زمستانی که تو با آن می آیی، یک داستان نوشته ام؛ داستان زنی که توی آب ها زندگی می کرد و مردش را، ماهی ها خورده بودند