۱۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است
من تو را از شانه های نحیفت می شناختم، از دودو زدنِ مردمک هایت و استخوان ساعدی که هنگام در آغوش کشیدن؛ گوشههای پهلویم را می آزُرد
این مهلکه، بوی جان به در بردن نمی دهد
بلافاصله تو را می ربایم، بلافاصله تو را می ربایم که آبستنی و صدای دار می دهی
مجبور شدم، یعنی هی به چپ هی به راست هی به پایین و بالا نگاه کردم هیچ کس نبود، هیچ گوساله ای اون وقت صبح اون گوشۀ دنج سیگار نمیکشید، اونقدر هیشکی نبود که حتی اگه بجای آقا خانوم هم صدام کرده بود باید برمیگشتم، به سیاق همۀ نرها در اولین اقدام جذابیتِ سوژۀ مورد بحث رو ورانداز کردم، بدیهیه که اگه ملاحت لازم رو نداشت یا پیر و از کار افتاده بود وانمود میکردم که ناشنوا هستم و اینی هم که توی گوشمه هندزفری نیست؛ سمعکه و بُرد مفیدش هم چهار سانته، تو رودبایستی موندم و به اکراه وایستادم پشتِ سپر عقب، مسخره تر از این که ماشینت سر صبح وسط یک کوچه خلوت باتری خالی کرده باشه اینه که بلد نباشی کی بزنی دنده دو یا حتی ندونی که کی باید پاتُ از روی اون ترمز وامونده ورداری، وسط هل دادن ها و روشن خاموش شدن چراغ ترمزش خواستم داد بزنم دِ بیا پایین ترینیتی! اینجاهاش گلیچه؛ تو حواست نبود ولی من مطمئنم که اون گربه سیاهه دوبار از پشت سرمون رد شد، همینجا تا یادم نرفته اضافه کنم که ای سرگین و آلت به اون نوعدوستی هاتون، انقدر به این گربه های دیوث غذا ندین، یجوری تکامل پیدا کردند که آدم قشنگ میتونه بگه این یکی گربههه شبیه مورفیوسه، اون یکی مثل تام کروز رون هاباردیئه، حواست هم به این حناییه باشه؛ یه یازده دوصفر توو جیبش داره هرکی ته کوچه بشاشه زنگ میزنه کلانتری آمارشُ میده.. بگذریم، عرض میکردم که هل دادم تا بالاخره روشن شد، سرشُ با شادی زاید الوصفی از شیشه اورد بیرون و گفت مرسی! خیلی از آشناییتون خوشحال شدم! خب چرا ترینیتی؟ چرا باید از آشنایی کسی که ماشینتُ هل داده خوشحال بشی؟ این چه جمله ای بود که انتخابش کردی؟ بین اون همه پیامبر چرا دست میکنی تو جیبِ بغلِ جرجیس؟ چرا مجبورم میکنی تصور کنم باهات اومده بودم سر قرار اول، واسه قرار دوم هم کاپوت بالا زدم و دارم گِیج روغنتُ چک میکنم؟ خودت نمیدونی ولی بنظرم واضحه؛ چون هنوز اونقدرها ناخالص نشدی، هنوز نورسیدهای، تهش دوبار سپر به سپر کردی، چپ نکردی تا حالا که دستی کشیدن یادت بره، گند نزدی اونقدری بزرگ که حواست به هر جمله ات، به هر لحظه ات به هر آدم و رهگذرت باشه، چقدر این روزهایی که توش هستی دلپذیره و چقدر حیفه که آدم هی بزرگتر میشه هی بدبینتر و هی محتاط تر و هی کثافتتر، یه لحظه دلم خواست لپشُ بکشم، موهای بالای پیشونیشُ عین این توله سگ ها پریشون کنم و بگم بدّو برو بسلامت، بعد دیدم احتمالا مصداق بارزِ آزار جنسیه و بیست سال دیگه که دارم جایزۀ چهره های ماندگار رو از دست لرزانِ چهره ای ماندگار میگیرم، یهو ممکنه یکی از ته سالن داد بزنه ریپیست! بعد دیگری اضافه کنه پدوفیل! و دو سه نفر هم در تاریکی بگن میتو! و جمعیت یکصدا شعار بدن مرگ بر کوریونِ کون دریده، فلهذا بخاطر جایزهای که قراره در آینده ببرم بیخیال شدم و صرفا یه سری تکون دادم و رفت، کوچه که خالی تر شد خالیِ اون پیرمردی رو داشتم که نوه اش یه سر اومده بود دیدنش و واسه ناهار هم نموند، جوهرۀ این روایت اونقدرها هم که تصور می کنید سانتی مانتال نیست، ارتباط خاصی هم به حالت های پدرانه و روتینام نداره، بیشتر مربوط به پروستاتمه که یه هفتهست هی فشار میاره و هی مجبورم میکنه بشاشم یا مجبورم میکنه عین بانک بشینم رو صندلی ها تا نوبتم برسه، چک کردم حنایی ئه نبود، مثل گربه های خجالتیِ قرنِ نوزدهمی؛ پشت بوته پنهان شدم و شاشیدم، وسطش مورفیوس از اون سر کوچه رد شد، یه غرش بهم کرد و سر تکون داد و رفت توی عقب نشینیِ دوتا ساختمون پایینتر و غیبش زد، احتمالا کلید انداخت، در کوچه رو باز کرد، یه دست به سیبیلهاش کشید و دکمۀ آسانسور رو فشارش داد و کفش هارو در نیاورده گفت؛ عیال یه نیم کیلو کوکتل پنیری گیر اوردم یه نصف قوطی هم تن ماهی، اینهارو بنداز رو آتیش گرم شه، از اون نصفهموشِ دیشب هم اگه چیزی مونده بیار که موش سردش میچسبه، بعدش هم لابد یه پنجول به لُپ مادّهاش کشید و سبیل هاشُ فرو کرد توو سبیلهاش، ملتفت شدم اخیرا پروسۀ شاشیدنم گاهی اونقدر به درازا میکشه که خیلی راحت میتونم وسطش سینن مانگا خلق کنم یا مثلا یکی از تصنیف های شجریان رو با صدای بلند بخونم و به شنوندهها و رهگذرها بگم من خاکِ لای مردم ایرانام یا حتی میشه وسطش یه دست فیفا بازی کنم و بذارم بازی به پنالتیها بکشه یا زنگ بزنم به کوکو که عین کسی که تازه یک پارچ شیکِ پروتئین سر کشیده، با بالاترین سطوحِ انرژی؛ شرّ و ورهاشُ تحویلم بده و برای هیچکدوم از این ها هم مطلقاً وقت کم نیارم، از اون احمقانهتر این که دقت کردم این روزها چقدر دارم به چیزهایی دقت میکنم که ابدا احتیاجی به التفاتِ آدم نداره و این حقیقت هربار آزارم میده که من هر روز تا این اندازه؛ مبتذل تر از دیروزم بودم
چیزی جز عقبنشینی های آرام وجود نداشت
این یعنی چی که در فاصلۀ تپیدن قلب و ایناها آیا انسان زنده است یا مرده؟ خون در جریانه دیگه، عصب و سیناپس هات سرجاشه، یکی هم اگه در این حین انگشتت کنه میفهمی، دری وری ها چیه میگن آخه؟ الان مثلا وقتی سر صبح داشتم میشاشیدم و یهو وسطش بند اومد و دوباره با شدت وصل شد یعنی در کسری از ثانیه دیگه لایقِ مفهوم بزرگِ شاشیدن نبودم؟ یه چرندی یکی چند سال پیش گفته هی داره دست به دست میشه و هنوز که هنوزه داره عین شیاف استعمال میشه، بذار یه چیزی بهت یاد بدم، آدم توی حدفاصل تپش های قلبش زندهست، تو فواصلِ قطع و وصل شاشیدنش هم در حال شاشیدنه و تنها زمانی میمیره که هیچ جای جهان، توی هیچ گوشه و کنجی هیچ قلبی واسهش نزنه، بشر ذاتا و از روی غریزه اینُ میدونه، واسه همین هم هست که توی فاصلۀ کوتاه بین تپش های قلبش؛ هیچوقت سراسیمه نمیشه که وای کو تپشِ بعدیش؟ ولی کافیه که اون قلبی که واسش می تپیده رو از دست بده، آه! اونوقت می بینی که چجوری دستپاچه میشه، به هر چیزی چنگ میزنه، سیپیآر میکنه، وقتی هم جواب نده شروع میکنه به گشتن به جایگزین کردن صدای تپش، یه عده هم هستن که نمیکنند این کارو؛ نمیگم خوبه نمیگم بده ولی قطعا با این تعریف مرگشون رو پذیرفتن، من این یادداشت رو خیلی باعجله و در حالی نوشتم که خیلی جیش دارم ولی خب مجبور بودم، چرا؟ چون ممکن بود آسایشِ بعد از شاشیدن، انگیزه و رغبتم رو برای نوشتن از بین ببره و شماها دیگه این فرصت رو نداشته باشید که از چشمۀ زلال حکمتِ من سیراب بشین، علی الحساب توی حدفاصلی که شاشم داره قطع و وصل میشه و توی آبریزگاه پنجه در پنجۀ مرگ افکندهام؛ یه کاغذ یه خودکار بردارین و روش بنویسین کدوم قلب؛ دقیقا کجای جهان داره واسهتون میتپه، بعدش یه عکس از کاغذ و خودکارهاتون بگیرین و بذارید استوری هاتون، ناخن طرح کریسمس، رواننویس لاکچریِ گوشۀ دفتر و تگ کردن کراش هاتون هم فراموش نشه، حتی اجازه دارید که گوشۀ گوشی خفن تون یا تتوی دور مچ تون یا سوئیچ ماشینی که باهاش از اندرزگو رِل بلند میکنین رو بندازین گوشۀ عکس؛ انتخاب با خودتونه بهرحال، فقط از استعمال این جمله که یادگارِ دوران مادها و پادهاست خودداری کنید، حوصلۀ آدمُ سر میبرید با این دری وری هایی که با جدیترین و نیمرخترین حالتِ چهرهتون ابرازش میکنید، در پایان عرایضم جا داره یه صحبت کوتاهی هم با تو داشته باشم که قلبت یه گوشه ای یه کُنجی از جهان داره واسه من می تپه؛ رهام کن ابله! وقتتُ با یه چیز دیگه تلف کن تصدقت
بدرود ای از همۀ دیگران؛ دیگرانتر
بدبختیست که آدم توی حرف های یک نفر دنبال خودش بگردد، بدبختی بزرگتر از آن این است که آدم توی حرف های یک نفر دنبال یک نفرِ دیگر بگردد
آدم با ژیلت رگ نمیزنه تهش پشم زیر بغلشُ میزنه، میخوام بگم ماهیتِ تظاهر تو بعضی وقت ها بوضوح لاکچری تر از اتفاقی که افتاده بنظر میرسه