احتمالاً در همین نقطه تمامش میکنم؛ در شل کردن گره کراوات و انداختن کت روی تخت و هر چه از ادامه مانده بود را، خلاصهاش میکنم در خداحافظیِ کوتاه پنج عصر
خوشحالم میکند، در همان دقایق کوتاه حضورش. دقیقاً تا همان لحظهای که میگوید خب؟ هروقت خبردار میشوم که دارد میآید و یا دارد میرود جایی که من هم دارم میروم، طولانیتر روبروی آینه میایستم. جزئیات صورت و موی شکستۀ کنار شقیقه هایم را چک میکنم. سر حوصله کمد لباس را میگردم. دو پاف پرفیوم میزنم و شیو هم نمیکنم که نه زیادهروی کرده باشم و نه کم گذاشته باشم؛ بدون چشمداشت یا توقع رخ دادن چیزی خاص. صرفاً یکجور تدارک است برای مهمانی، مهمانی خوشحالی من! حتم دارم که او نیز مخفیانه از این اشتیاق حظّ میبرد. از اینکه برای تماشایش وقت میگذارم. از اینکه ذوق دیدنش را پنهان نمیکنم و وقتی به لحظۀ پرسیدنِ نازآلودش میرسد میگویم همین! اطمینان دارم که در همین برخوردهای کوتاه و دیر به دیر، جزئیات همه چیز را بخاطر میسپارد. جزئیاتی که هر بار به نحوی زیرکانه به آنها اشاره میکند. این اشاره میتواند تکرار دقیق یک جمله باشد یا ارجاع به یک شوخی و یا حتی تعمدش در انتخاب رنگ لباس. بله. من یک سرگرمی تازه پیدا کرده ام. اسمش را هم گذاشتهام: رخ دادن چیزهای کوچک میان آدمهای اتفاقی. آخرین بار سه انگشت دست راستش را روی پشت دست چپش کشید و از دیگری پرسید که توی کیفش کرم مرطوب کننده دارد یا نه. بعد هم رو کرد بسمت من. با دلخوری پشت دستش را نشانم داد. اسم این را هم گذاشتهام؛ اطمینان یافتن از اینکه آدمِ گوشۀ چشم، حواسش پرتِ چیز دیگری نباشد. متأسفانه برای امشب چیز خاصی در چنته ندارم، جز آنکه به خشکی دستهایش اشاره کنم؛ یک اشارۀ شرمآور و ناکافی. حتم دارم که در ابتدا وانمود میکند که نمیداند دارم از چه حرف میزنم. بعد هم دوباره با لبخند میپرسد خب؟! و من پاسخ میدهم همین! و چشمهایش دوباره همانطوری برق میزند. ساده لوح است اگر خیال کند که نمیدانم میداند! من ستایشگری صریح و دیوانهای بلامنازع هستم و این هر زنی را در جهان، به لبخند وا میدارد
آخرین نوار کراپ را به تاپ تو میدوختم اگر حتم داشتم که این آخرین کراپ تاپی است که از تنِ بکت در می آورم. هنوز مصرّ هستم که گودو در سواحل لاکونچاست که اگر نبود تو آن همه راه را بیراه رفتهای تا آنجا که چه؟ قلب نان نیست که اگر به دو نفر بدهی نصف بشود و من هربار که چیزی در ستایشِ آوارگی عاطفی نوشته ام، نان همین قسمت را خوردهام. من از این نمد سالهاست که دارم برای خودم کلاژ میبافم که زمین املاحِ آدمیزاد ندارد عموزاده! هرچه املاح در تنِ من بود، دور ریزِ مرگ ستارهها بود! برایم کارت پستال بفرست. اگر همه چیز در همین جهنم تمام شده باشد، شک نداشته باش که برگشت خواهد خورد. آسمان اما اگر بلندتر از اینها شد، دوباره یک روز از سر منارهها تا سر نیایش، پیاده قدم میزنیم و قد قامت الاقاقی خواهیم خواند! یک کلید زیر پادری این متن گذاشتهام. تو که از انتنگلمنت حرف میزنی، بعید است که پشت در بمانی! با این همه یک نخ سیگار اضافه توی پاکتِ زیرشیروانی هم خواهم گذاشت. بهار که چُرتی شدی همین را دود کن. یادت هم باشد که سقف آن خانهای دود نمیکند که آدمهاش مرده باشند!
امروز خیلی آیم نات هیئر دس ازنت هپنینگم، در حالیکه مجموعاً از من اینطور انتظار میرود که دست کم غالب اوقات اگه راستی مردی باید دنبالم بگردی طور باشم آن هم با لبخند پوزخندهای پیش و پسش. گندمهایی که خیسانده بودم بوی کشالۀ سگ میدهد. بانمکها اینجور وقتها اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که بپرسند مگه بو کردی؟ آره سگه. حالا دیگه پیشته. بنظرم میآید که احتمالاً یک گندی زدهام. شاید زیاد خیساندمش یا شاید آن وقتی که فکر میکردم میشود نیمۀ دوم دستورالعمل پخت سمنو را فاکتور گرفت و با همان نیمۀ اولش یک سبزۀ خوب سبز کرد، حساب کتابم از اساس اشتباه بوده. تا دیشب دغدغه داشتم که نکند سبزه به سال تحویل نرسد بعد اما خودم را اینطور تسکین دادم که در نهایت هیچ اهمیتی ندارد، آخرش باید به سیزده برسد که آدم پرتش کند دور. تا آنموقع یا سبز و کشیده و قبراق میشود یا نیمۀ دوم دستورالعمل پخت سمنو را ادامه میدهم. همینها را میکنم سمنو. اسمش را هم میگذارم سمنوی عمو کوریون. بعد هم میبرم دور میدان تجریش بساط میکنم و میفروشمش. طعم مزهاش هم هیچ اهمیتی ندارد. هرچه نباشد سمنوی سلبریتی پز است. دقیقاً مثل داستان همین نقاشی آشغالیهای سهراب که توی حراج تهران میلیاردی قیمت میخورَد و فروش میرود. امسال هم ماهی قرمز میخرم مثل پارسال که خریدم و مثل همۀ هر سالی که گفتند نخرید و تر نزنید به اکوسیستم و نماد چینیها را قاتی هفت سین نکنید و خریدم. این هم بهرحال یکجور مقاومت مدنی است. سوپری سر کوچه دو تشت ماهی آورده گذاشته توی پیاده رو. دو سه تا از ماهی قرمزهایش آنقدر بزرگ است که آدم شب عید میتواند همینها را از توی تنگ بردارد بندازد توی ماهیتابه. احتمالاً از آن ماهی قرمزها باشند که یک در هزار توی تنگها به راز جاودانگی دست پیدا میکنند و دیگر هیچوقت نمیمیرند. جاودان باش ماهی قرمز زیبا اما انقدر کوفت نکن. هیچکس تپلها را دوست ندارد. بدن باید کات باشد، خصوصا اگر قرار باشد اینطوری لخت و پتی سر کوچه بایستی. دوست خوبم آقای دوجداره هم سر صبح زنگ زد که داری فلان قدر دستی بدهی؟ خیلی محترمانه گفتم نه اما توی دلم گفتم من اگر دستی داشتم برای خودم کف دستی میزدم. بنظرم این چیزی که توی دلم گفتم میتواند یکی از آن ضربالمثلهای پرفروش فارسی بشود. کنایه از اینکه اگر اوضاع بر وفق مراد بود که لااقل برای خودم یک کاری میکردم. دلارِ شب عید رسیده به شصت تومن. از آنطرف دولت دارد ربع سکه ها را با دلار صدتومنی حراج میکند. یعنی خیلی ریز دارد میگوید سال آتی اگر دیدید دلار شده صد تومن شوکه نشوید و اگر هم دیدید که هفتاد تومن است حسابی از ما ممنون باشید. ال هم میگفت ترامپ میآید و سر ترومپت را میدهد دستمان. البته به انگلیسی که میگفت قشنگتر توی دهن میچرخید اما خب، سر ترومپت خیلی وقت است که توی دهنمان است. مشکل این است که دهنمان سِر شده. مثل دهن ماهیها دائم باز است و وسط بهت و حیرت داریم نگاه میکنیم که چطوری سال به سال دریغ از پارسال؛ شده ضربالمثل پرفروشِ ما بدبختها
زندگیم شده شبیه آهنگ غمگین های اندی، نه به درد قر دادن میخوره نه به درد غصّه خوردن
بنظرم نامردیست که یک زنی انقدر قشنگ باشد. زنها وقتی انقدر قشنگ میشوند ماهیت انسانی خودشان را از دست میدهند. یک چیزی میشوند شبیه فرش دستبافت ابریشمی یا پورشه ماکان یا ساعت مچی چهارصد میلیونی که نه وسع آدم به آن میرسد نه اگر پولش را هم داشته باشی به سر و شکل خودت یا سر و وضع خانهات میآید. بنظرم ضرورت اقتضا میکند که زنهای خیلی قشنگ را بکشیم. اینطوری لااقل یک نسبتی با آنها خواهیم داشت. توی صفحۀ حوادث روزنامه یا توی ستون گوشۀ مجلات یا دست کم توی کانالهای فلّه ای تلگرام، تا ابد از ما بعنوان قاتل یک زن قشنگ یاد خواهد شد. همین باید برای ما مردها کافی باشد. امشب توی مترو با یکی از همین ناکس ها هم مسیر شدم. آخرش هم با هم قلهک پیاده شدیم. از آن زنهای حسابی قشنگ بود. از آن قشنگی های لج درآری داشت که حتی زنهای دیگر را هم وادار میکرد که با نفرت یا غمزه نگاهش کنند. در حالیکه برحسب عادت داشتم با کیف پولم به گیت خروجی ضربه میزدم که پول بلیت را کمتر حساب کند و با مثلاً سیصد و هفتاد و پنج تومن منفعت زیرزمین شهر را ترک کنم، یکهو برگشت و نگاهش افتاد به من. یک لبخندی از سرِ حالا همینجوری بیا این لبخند هم واسه تو، برای ما زد. ای لاکردار. من قرار بود توی لعنتی را بکشم. قرار بود یواشکی بیافتم دنبالت. مثل منحرف ها موهایت را بو بکشم. بعد هم توی تاریکی کوچه آنقدر گردنت را فشار بدهم که روی دستم جان بدهی. لبخند زدن -آن هم آن طوری، آن هم از آن دست لبخندهای بی دلیل- خیلی حقۀ کثیفی بود. ذلیل مرده با همین لبخند ساده و تصادفی اش، ایدۀ نابِ کشتن زنهای خوشگل را بر باد داد. زنها همین اند. هیچ نمیشود از کارشان سر درآورد. میتوانند کاملاً بی دلیل تو را از میان باد و توفان بیرون بکشند و فوت کنند و نازت کنند و حالت خوب بشود یا بزنند یکجوری الکی الکی عمر و زندگیات را به باد بدهند که آرزو کنی کاش گردبادی توفانی چیزی تو را با خودش ببرد و از هستی ساقط کند. مضاف اینکه اگر تا این اندازه خوشگل هم باشند و مثل این هم لبخند بزنند که دیگر هیچ. مثل آن قربانی که به پیشگاه خدایانش میبرند، تنها اجازه داری که با شرمساری پاسخ لبخندشان را بدهی. خلاصه که یک لبخند زدم و رو برگرداندم. بله. من رو برگرداندم. انگار مثلاً خوشگل داستان منم. گاهی وقتها یکجوری از خودم خوشم میآید که یادم میرود هر صبح با دیدن قیافۀ خودم توی آینه، چطوری قالب تهی میکنم. آدم باید فرصت های اینجوری را روی هوا بقاپد. دوتا لبخند اضافه تر بزند یا چه میدانم یک قدری نگاه کشدارتری بیندازد یا برود به زور دختر مردم را بوس بکند. هرکدام از این انتخاب ها بهتر از رو برگرداندن است. آدم که نباید از یک همچو چیزی رو برگرداند. آدم باید برای اتفاقی مثل این شعر بگوید. قصه بنویسد فیلم بسازد یا چه میدانم لااقل خودش را دو دستی بزند. یکجوری بالاخره باید از خود بیخود بشود با چیزهای ساده و قشنگی مثل این. مرگ اصلاً و دقیقاً یعنی همین؛ یعنی رها کردن زیبایی پشت سرت. دقیقاً اینطوریست که یک آدم میمیرد. متأسفانه آدم به اینجای زندگیاش که میرسد بنحوی انگار یقین میکند که حتی لازم نیست دیگر به این چیزها نگاه بکند، صرفاً انگار کفایت میکند که رو برگرداند و برود پی کار و عار خودش و آنچه را که یک جایی شروع کرده یکجوری به زور تمامش کند.. و اما شما! شما ای خانم جوانی که حوالی هفت و سی دقیقۀ امشب، توی متروی قلهک به من لبخند زدید؛ بنظرم شما واقعاً زیبا بودید. آنقدر زیبا که می توانستید سالها همانطوری لبخند بزنید و من حتی به شما سلام هم نکنم. از صمیم قلب آرزو میکنم که در وعدۀ موعود، زیباترین و کارکشته ترین قاتل دنیا نصیبتان بشود! سینسرلی؛ موسیو کوقیون، طهران، زمستان یکی از همین سالها
آمدم کافۀ خودم. یک پاتوقی است که خیلی سال است میآیم سرک میکشم و میروم. بیشتر وقتها هم همینجا مینشینم، پشت دقیقاً همین میز و کنار پنجرۀ این گوشه. پریز برقِ نزدیک ندارد. باتری لپتاپ دارد نفسهای آخرش را میکشد. قیمت کردم دیدم باید اندازۀ پولی که بالای لپتاپ داده بودم پول بدهم که باتری فیکش را بفرستند. کج دار و مریز تا میکنم با این هم. خودش درست می شود یا مثل همۀ آن چیزهایی که قرار نیست درست بشود، یکجوری بالاخره از اولویتم خارج میشود. همیشه به محض رسیدن یک نخ سیگار روشن میکردم. بعد هم که طبق معمول اسپرسو سفارش میدادم. حالا اما حتی فندک هم ندارم. یکجور عجیبی پاک و منزّه ام اینروزها. مست نمیکنم چت نیستم سیگار نمیکشم صبح ها گاهی شیر میخورم. شاید هم دارم فرشته میشوم. شاید قرار است که با بال های مومی و قچنگم دوباره پرواز کنم سمت خورشید. حتی از تصور این سرنوشت هم کونم درد میگیرد. واقعاً دیگر تاب و توان زمین خوردن ندارم. منوی این کافهای که میآیم، بیشتر از آنکه منو باشد یک بیانیه در ستایش کون گشادی و بی قیدی است. هی قیمت های جدید را برداشته با برچسب چسبانده روی قیمتهای قبلی. حتی برچسبهای قیمت قبلی را نکنده. مثل زمان بچگی ما که شلوار لباس هامان را دو سایز بزرگتر میگرفتند که زود به زود خرجمان نکنند، این هم یک قیمت پرت و پلای گزافی میزند که زود به زود زحمت چسباندن قیمت های جدید نیفتد گردنش. قهوه اش هم آشغال است. احتمالاً هنوز هم از آن گه فروشی فلّۀ توی هفت تیر میخرد. حالا هیچوقت کیفیت قهوۀ کافه ها برایم اهمیتی نداشته، این ولی دیگر رسما آب رس درست میکند میدهد دست مردم. توی منویش میلک شیک هم هست. جمع کن پیرمرد. از آن وجناتت خجالت بکش. اسم یک مشت آبمیوه و اسموتی را هم نوشته که میدانم هیچوقت هیچکدامش را ندارد. در این بیست و چند سالی که این ور آن ور کافه رفتهام نهایتاً ده پانزده بار بوده که چیزی شلوغتر از اسپرسو سفارش دادهام. لته آرت و امریکانو و هکذا. هیچ وقت اما هات چاکلت نخورده ام. یکجورهایی انگار دون شانم بوده. بنظرم اما امروز آن روزیست که یک مرد متکبر نادان آخرش تسلیم میشود و هات چاکلت هم میخورد. هوا چرا اینطوریست؟ کوچه چرا آنطوری است؟ من چرا دوباره اینجوری ام؟ از آخر سال متنفرم. همیشه همینطور بی دلیل غمگینم میکند. از آنجور غمها توی دلم میریزد که دماغ آدم را کیپ میکند و چشمهایش را تار و سینهاش را مچاله. کی حال دارد دوباره برود پایین سفارش بدهد؟ خیلی گشاد است این یارو. دو روز طول میکشد بیاید سفارش بگیرد. مگر آنکه دافی چیزی چشمش را گرفته باشد. آنوقت ببین چطور شلنگ تخته میندازد و بالا پایین میرود و دولا راست میشود. یک روزی توی یک شهری غیر از تهران، یک کافۀ داغانی میزنم. مثل همین آدم گشادی که کار ندارد کی میآید و کی میرود، یک منوی آشغال درست میکنم و قهوۀ فاسد میدهم دست مردم. صدای رادیو را بلند میکنم. روزنامۀ تاریخ گذشته و مجله جدول ها را ول میکنم روی میزها. یکجور رخوت وهن آمیزی از توی دلش بیرون میکشم که دلم خنک بشود. میدانم هم که دلم خنک نمیشود. این بیانیه های مبتذل و بیفایده دیگر به کارم نمیآید. اما از تهران میروم، قطعاً و حتماً و در اولین فرصت. مرده شور همه چیز این خراب شده را ببرد. صدی نود روزش که هوا کثافت است. دویست سال است که قرار است زلزله بیاید. زمینش که نشست کرده. آب که ندارد. اعصاب مردمش که ریدمان است. همه چیزش هم که الکی گران است. خب آخر این چه کثافتخانه ایست که خودم را اسیرش کردهام؟ باید بروم یک گوشهای یک زمین کوچکی بخرم. مرغ و خروس پرورش بدهم. سبزی و صیفی بکارم. روی تاب تلو بخورم و روی ننو ولو بشوم و قند گوشۀ نعلبکی بگذارم و اینها. یک رؤیای مبتذل و بیفایدۀ دیگر. همه چیز بلافاصله در نطفه خفه میشود. نطفه را چرا توی ادبیات فارسی خفه میکنند؟ نطفه را باید با شست فشار داد له کرد یا رویش آبلیمو ریخت یا با دستمال حوله ای از روی سطح پاکش کرد. اصطلاحات فارسی واقعاً خندهدار است. مثلاً همین که آدم میگوید دلم برایت تنگ شده. یعنی دل آدم مثل دور کمر شلوارش شده یا آن کسی که از او حرف میزند برای دلش تپل است؟ چرا خیلی راحت نمیشود که آدم بگوید دلم برایت مچاله شده؟ اینکه خندهدارتر است؟ نیست؟ چرا نمیشود که به هیچکس بگویم که چقدر دوستت دارم؟
همه اش تقصیر این کلاه کشبافت طوسی ساده ایست که میگذارم سرم. قیافهام با پسرخالۀ کلاه قرمزی مو نمیزند. آن کلاه مشکی قشنگم را معلوم نیست کجا گمش کردم. داشتم این یکی را توی آینه آسانسور روی سرم تراز میکردم که این پسرۀ واحد کناری پرید توو. کاپیتان آکنه پوریان. حوالی سی باید باشد. ظاهراً یک مقداری دیر فهمیده بلوغ یعنی چه. کل صورتش چاله و برآمدگی است. حتی میتوانم آقای نیمۀ تاریک ماه صدایش کنم. یک شاسی بلند مدل بیست هیجده اینطورها دارد که هروقت مینشیند پشت فرمانش یک جوری رخ میگیرد که انگار کاکپیت ۷۷۷ است. هربار یک کش و قوسی به خودش میدهد و آینه ای که مثلاً دیشب تنظیم کرده را صبح دوباره دو میلیمتر جابجا میکند و پشتی صندلی را اول یک سانت میدهد جلو و بعد از کمی مکث دوباره یک سانت میدهد عقب تا آمادۀ پرواز بشود. کبین کرو تیک یور سیتز خیشش ششیش ثنکیو. من شاشیدم تووی آن باک بنزینت مرد. هرچه نباشد اکتان شاش من از بنزین جایگاه های تهران که بالاتر است. بیشتر بدرد هواپیما میخورد. انقدر شعور ندارد که وقتی میآید توی یک فضای بسته که اندازۀ دوتا تابوت است یک واکنشی نشان بدهد. سلام کردم و خیلی آرام سر تکان داد. انگار مثلاً روی سرش تاج شاهنشاهی است که نگران بوده یک وقتی نکند بیافتد. لنگ تکانِ سر تو بودم والاحضرت. تو پرز توی ناف من هم نیست مفلوک. خیلی بدم میآید از اینهایی که قیافه میگیرند. یک مشت حقیر ندید بدید که تا یکی دوتا آرزوی توی لیستشان تیک میخورد خیال ورشان میدارد که آرزوی مثل آنها شدن دارد ماها را میکشد. واقعاً دیگر حوصلۀ هیچکس و هیچ چیزی را ندارم. دلم میخواست یک آسانسوری باشد که بجای دکمۀ پارکینگ، یک دکمۀ اینفینیتی داشت. آدم همین وامانده را فشار میداد و در آسانسورش تا بی نهایت باز نمیشد. همینطور فقط میرفت پایین یا حتی میرفت بالا. هیچ آدم جدیدی نمیآمد هیچ طبقه ای نمیایستاد. آدم آنقدر توی همین تکان میخورد که خوابش میبرد. گفتم اینفینیتی یاد ترینیتی افتادم. یکی از همین ترینیتی ها هم اگر توی آسانسور باشد خوب است. همین و تمام. هیچ کوفت دیگری آدم لازم ندارد. تازه میشود کلاه کشبافت طوسی ساده ام را بکشم سرش. هی روبروی آینۀ آسانسور چشمک بزند و سلفی بگیرد. هی با انگشتهایش وی نشان بدهد و زبان در بیاورد. بعد هم همین عکسها را بردارد بگذارد توی صفحه اش. آنوقت به خیلیها ثابت میشود که کلاه جدیدم آنقدرها هم که فکر میکنند جوات نیست
هیچکس توی دنیا التفات نمیکند به این که گاو نر صبح ها که بیدار میشود و میخواهد بشاشد، احتمالا هر کاری بکند آخرش میشاشد به سردست زیربغلش. هیچ بعید نیست که آن همه توصیه به خرید گوشتِ سردست و آن همه شایعه من باب لذیذتر بودن این قسمت از آن مادرمرده ها، یک ربطی به همین نعوظ سر صبح داشته باشد
کاش بابای فرهاد بودم. شب ها با اون کون مغموم و سبیل محزونش واسهام میخوند زردها بیهوده قرمز نشدند، قرمزی رنگ نینداخته، بیهده بر دیوار و من یهو وسطش لپشُ میکشیدم و بهش میگفتم بابا جان مطربی کن، اما سیاسی نخون. کار یه بار پیش میاد. ورمیدارن میذارنت بیخِ دیوار که خونت یجوری رو آجرها شتک بزنه که حالا حالاها قرمزیش پاک نشهها. بعد مادر بچهها می اومد وساطت که اووو حالا کوو تا این بخواد معروف بشه و حسین آقا هم که نصف حقوق سر برجُ خرجش کرده بودم که پای منقلِ مهمونی امشب بهش خوش بگذره، یهو با دلخوری میگفت: شتک زده است به خورشید خونِ بسیاران و بعد هم سر تکون میداد که شمام شنیدی، مگه نه؟ معلومه که من هم شنیدم آقای منزوی! اما کاری جز لودگی برنیومد ازم