بنظرم نامردیست که یک زنی انقدر قشنگ باشد. زنها وقتی انقدر قشنگ میشوند ماهیت انسانی خودشان را از دست میدهند. یک چیزی میشوند شبیه فرش دستبافت ابریشمی یا پورشه ماکان یا ساعت مچی چهارصد میلیونی که نه وسع آدم به آن میرسد نه اگر پولش را هم داشته باشی به سر و شکل خودت یا سر و وضع خانهات میآید. بنظرم ضرورت اقتضا میکند که زنهای خیلی قشنگ را بکشیم. اینطوری لااقل یک نسبتی با آنها خواهیم داشت. توی صفحۀ حوادث روزنامه یا توی ستون گوشۀ مجلات یا دست کم توی کانالهای فلّه ای تلگرام، تا ابد از ما بعنوان قاتل یک زن قشنگ یاد خواهد شد. همین باید برای ما مردها کافی باشد. امشب توی مترو با یکی از همین ناکس ها هم مسیر شدم. آخرش هم با هم قلهک پیاده شدیم. از آن زنهای حسابی قشنگ بود. از آن قشنگی های لج درآری داشت که حتی زنهای دیگر را هم وادار میکرد که با نفرت یا غمزه نگاهش کنند. در حالیکه برحسب عادت داشتم با کیف پولم به گیت خروجی ضربه میزدم که پول بلیت را کمتر حساب کند و با مثلاً سیصد و هفتاد و پنج تومن منفعت زیرزمین شهر را ترک کنم، یکهو برگشت و نگاهش افتاد به من. یک لبخندی از سرِ حالا همینجوری بیا این لبخند هم واسه تو، برای ما زد. ای لاکردار. من قرار بود توی لعنتی را بکشم. قرار بود یواشکی بیافتم دنبالت. مثل منحرف ها موهایت را بو بکشم. بعد هم توی تاریکی کوچه آنقدر گردنت را فشار بدهم که روی دستم جان بدهی. لبخند زدن -آن هم آن طوری، آن هم از آن دست لبخندهای بی دلیل- خیلی حقۀ کثیفی بود. ذلیل مرده با همین لبخند ساده و تصادفی اش، ایدۀ نابِ کشتن زنهای خوشگل را بر باد داد. زنها همین اند. هیچ نمیشود از کارشان سر درآورد. میتوانند کاملاً بی دلیل تو را از میان باد و توفان بیرون بکشند و فوت کنند و نازت کنند و حالت خوب بشود یا بزنند یکجوری الکی الکی عمر و زندگیات را به باد بدهند که آرزو کنی کاش گردبادی توفانی چیزی تو را با خودش ببرد و از هستی ساقط کند. مضاف اینکه اگر تا این اندازه خوشگل هم باشند و مثل این هم لبخند بزنند که دیگر هیچ. مثل آن قربانی که به پیشگاه خدایانش میبرند، تنها اجازه داری که با شرمساری پاسخ لبخندشان را بدهی. خلاصه که یک لبخند زدم و رو برگرداندم. بله. من رو برگرداندم. انگار مثلاً خوشگل داستان منم. گاهی وقتها یکجوری از خودم خوشم میآید که یادم میرود هر صبح با دیدن قیافۀ خودم توی آینه، چطوری قالب تهی میکنم. آدم باید فرصت های اینجوری را روی هوا بقاپد. دوتا لبخند اضافه تر بزند یا چه میدانم یک قدری نگاه کشدارتری بیندازد یا برود به زور دختر مردم را بوس بکند. هرکدام از این انتخاب ها بهتر از رو برگرداندن است. آدم که نباید از یک همچو چیزی رو برگرداند. آدم باید برای اتفاقی مثل این شعر بگوید. قصه بنویسد فیلم بسازد یا چه میدانم لااقل خودش را دو دستی بزند. یکجوری بالاخره باید از خود بیخود بشود با چیزهای ساده و قشنگی مثل این. مرگ اصلاً و دقیقاً یعنی همین؛ یعنی رها کردن زیبایی پشت سرت. دقیقاً اینطوریست که یک آدم میمیرد. متأسفانه آدم به اینجای زندگیاش که میرسد بنحوی انگار یقین میکند که حتی لازم نیست دیگر به این چیزها نگاه بکند، صرفاً انگار کفایت میکند که رو برگرداند و برود پی کار و عار خودش و آنچه را که یک جایی شروع کرده یکجوری به زور تمامش کند.. و اما شما! شما ای خانم جوانی که حوالی هفت و سی دقیقۀ امشب، توی متروی قلهک به من لبخند زدید؛ بنظرم شما واقعاً زیبا بودید. آنقدر زیبا که می توانستید سالها همانطوری لبخند بزنید و من حتی به شما سلام هم نکنم. از صمیم قلب آرزو میکنم که در وعدۀ موعود، زیباترین و کارکشته ترین قاتل دنیا نصیبتان بشود! سینسرلی؛ موسیو کوقیون، طهران، زمستان یکی از همین سالها