کیا هم رفت. مهاجرت کرد و تمام. خودش و زنش و دوتا دخترش. دلم خاصّه برای آن تولۀ کوچکتر تنگ می شود. تازه داشتم عادت میکردم که دوستش داشته باشم. حالا اما خودش و آن عروسک زشتش و آن دست کوچکش از اینجا رفته. باورم نمیشود که اینهایی که این همه سال اسپند دود میکردند و سنگ نمک گوشه کنار خانه میگذاشتند که چشم زخم اثر نکند و فنگ شان را بشوید، دست به خرق عادت زده باشند. راستش برآورد من این بود که اینها رفتنی نیستند. محض همین محاسبات غلط هم، یک گوشهای از آینده را برای دخترها خالی گذاشته بودم که مثلاً بزرگتر که بشوند فلان قلق زندگی را یادشان میدهم یا سر فلان بزنگاه فلان جوره پشتشان در میآیم و در عوض آنها هم دوستم دارند و وقتی که پیر شدم هی بوسم میکنند و برایم توی تولدها پولیور یقه هفت میخرند و این چیزها. متأسفانه به سمت کودن خودم اجازه دادم که فریبم داده باشد. اجازه دادم که اینها را بیاورد و مثل بذر رؤیا توی خاک تاریک سینهام بکارد و امّید مثل هرز علف، توی حفره های من نشو و نمو کند. حالا اما احساس میکنم که رودست خوردهام. حالم حسابی گرفته. واقعاً دمغم کرده این اتفاق. این روزهای من شباهت بسیار دارد به روزهای آخر زندگی توی خوابگاه. مثل آن وقتهاست که بچهها یکی یکی اتاقها را تحویل میدادند و میرفتند سراغ شهر بعدی دانشگاه بعدی هم اتاقی بعدی و آدمهای بعدی