میدانستم که دیگر قرار نیست چانه ام را روی شانه ات بگذارم، که قرار نیست دوباره زانوهایم به پشت ران هایت بچسبد و دست هایم را روی شکم یا دور سینه ات حلقه کرده باشم. میدانستم که زمانی میرسد که دیگر نمیتوانم وقتِ شستن ظرف ها در آغوشت کشیده باشم. که نمی‌شود با سقف دهانی که از باز ماندن خشک شده، روی تختی که بوی تو را میدهد بیدار شده باشم. که نمی‌شود وسط ظهر تابستان و با سردرد، کولر روشن مانده را خاموش کرده باشم و با چشم‌هایی که از دود سیگارِ کنج لبم نیمه باز مانده، توی تکست بی غلط بنویسم که وقت برگشتن فلان چیزها را بگیر. بعد همۀ این ها را پاک کنم و فقط بنویسم که دلم تنگ شده، که زودتر برگرد! میدانستم که تمام می‌شود همه چیز، که رنگ میبازد همه‌کس و عشق نام دیگر آوارگیست. فقط نمیدانستم که قرار است تا اینجا طول بکشد! نمیدانستم که قرار است توی لعنتی این همه سال را با من قدم به قدم و دست در دست پیش آمده باشی! تلخِ ماجرا اینجاست که من حتی کهنه ترین فرم رخ دادن تو را به تازه ترین شکل اغوای هر کسی ترجیح داده‌ام. با هیچ حساب و کتابی نمی‌خواند این چیزها. تلخ تر اینکه با هیچ زخم تازه‌ای هم، ممکن نیست که بشود ردّ زخم تو را پوشاند. کافیست که گاهی اتفاقی حتی کوچک، مرا به یاد تو انداخته باشد؛ آه از این حیرانی! باورت نمی شود! بی درنگ برمیگردم به همان روز به همان صبح به دقیقاً همان لحظه‌ای که تا چشمم به تو افتاده بود توی دلم گفته بودم که این لامصب خودش است! خود خود آن کسی که میخواستم! و دلم دوباره هرّی میریزد. تو سکرآور بودی لعنتی! و مستی تو از سرم نمی افتد غم ات از دلم بیرون نمیرود حسرتت آرام نمی گیرد. تو آن توی تمام اشاره ها هستی! توی تمام رفته ها و آمده ها. تو آن توی ممکن، توی محال آن توی خواستن بودی و همه جوانی من، با تو در زیر دوش خندیدن بود