مامان زنگ زده بود. نصف حرف هایش را دیگر نمی شود فهمید. کسی که میتوانست نیم ساعت حرف بزند بدون آنکه حوصله ات را سر ببرد، حالا حتی نمیتواند دو تا کلمه را پشت هم بچیند. واضح بود که بغض کرده. بدون اینکه اتفاقی افتاده باشد. لابد دوباره خواب دیده. توی همان مریض احوالیِ خودش جای خواب و بیداری اش عوض شده. سلام نکرده گفت برایت بمیرم. در حالیکه اگر بنا بر مردن بود باید شش ماه پیش میمرد. آدم روی حرف دکترها حساب باز میکند. با همین هم شوخی کردم. سر بسرش گذاشتم. گفتم تو اگر قرار بود بمیری جای خودت میمیردی.گوش نمیکرد. حتی اخم نمیکرد. مدام یک چیزی میخواست بگوید که یادش نمی آمد. وقتی هم یادش میآمد وسط لکنت و گریه محو میشد .گفت تنها ماندی. چندبار هم تکرارش کرد. آنقدر گفت که اعصابم را بهم ریخت. حالا چرا؟ فقط خودش میداند. مادر یکی از آن نقشهایی ست که همیشه بدبخت است، خصوصا اگر بفهمد که دارد بچه هایش را ترک میکند. پرسیدم ناهار چه خورده؟ یادش نبود. اما یادش مانده بود که دارم خانه را عوض میکنم. گفت جان به تنم نمانده. که اگر یک گوشه نیفتاده بودم می آمدم، اقلاً خرده ریزه ها را جمع میکردم. بعد هم دست لاغر و لرزانش را کشید روی لنز گوشی. قربان آن تن خسته ات؛ این قدر نگران نباش. چشم ببند و تمامش کن. تو بیشتر از همه حق داری که از اینجا رفته باشی.