توی چرت و منگ بودم که زنگ خورد. ریجکت نکردم و برداشتم. دیدم رفیق دوران دانشجویی ام زنگ زده. آن هم یکهو بعد از این همه سال. درست در همان لحظه‌ای که بزاق داشت از گوشۀ دهنم میریخت روی بالشت. به فریاد گفت که آه اگر بدانی تا چه اندازه دنبال تو می گشتیم. اصلاً نمی‌شود پیدایت کرد! برو بابا! چرت و پرت محض! یک دقیقه بعد مشخص شد شماره ام را از فلان آدم گرفته. آن فلانی هم که میگوید این همه سال رفیق گرمابه و گلستان خودش بوده. حالا یکهو بعد از دو دهه فهمیده که بجای لیف زدن و کیسه کشیدن توی گرمابه، میشد شماره ام را از فلانی بگیرد؟ چه مرارتی بردی ای ادیب شهرۀ این روزها. اصلاً محمل به روز باران بستی. حق رعیّت به جا آوردی. بعد همۀ این کارها را کردی و نفهمیدی که خیلی راحتتر بود اگر میگفتی که من بعد از بیست سال یاد تو افتادم. باور کن اینجوری بیشتر خوشحال میشدم. بهرحال ماها عادت کردیم که کسشر بگوییم. چون لابد حرف ساده و راست زدن خیلی زحمت دارد. یک قدری تعارف تکه پاره کرد و آنقدر من چطورم تو چطوری کردیم که خواب از سرم پرید. چه میکنی؟ به توچه دوست خوبم. کجایی؟ همانجا که همیشه بودم دوست خوبم. حالی از ما نمیپرسی؟ به کتفم بودی دوست خوبم. استاد فلان دانشگاه تهران شده ام! آفرین دوست خوبم. از فلانی و فلانی خبر داری؟ آن دو تا هم استاد تمام شده‌اند دوست خوبم. خودت چه میکنی؟ یکبار به این جواب داده بودم دوست خوبم. یک روز همدیگر را ببینم! حتماً و بیلاخ دوست خوبم. بهتر این است که قرار چند نفره بگذاریم وخاطرات گذشته را زنده کنیم! زنده کنیم که چه بشود؟ مگر ضیافت کیمیایی است؟ یا شعبۀ دیزنی لند تهران افتتاح شده؟ منِ امروز آخر چه ربطی به توی دیروز دارد؟ بدتر از آن چه ربطی به توی امروز میتواند داشته باشد؟ بعد هم با خوشحالی قطع کرد؛ خوشحال مثل این‌هایی که راضی ات کرده‌اند چکشان را موقتاً برگشت نزنی. همین و تمام. تلاش یک جونده برای بیرون پریدن از جعبۀ کفش. گند زدن به خواب بهارۀ استاد شیفو و بازگشت دوبارۀ همه چیز به سمت هیچ.حقیقتاً زمان چه زود میگذرد. چه آدم‌هایی اسماعیل! چه آدم‌هایی را پشت سر گذاشتیم!