ما دوباره یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. کجا؟ نمیدانم. کی؟ نمیدانم. سؤال درست تر را یکی دیگر پرسیده؛ ایز ویرا لین الایو؟ این را هم نمیدانم! امیدوارم. بهرحال زنده بودن بهتر است، حتی اگر در حافظۀ آن هایی باشد که خود نیز قرار است بمیرند. خیلی اتفاقی ترانۀ معروفش را شنیدم. دوباره بعد از سال‌ها، آن هم در جایی که فکرش را هم نمیکردم. توی گوشی سرچ کردم که ببینم حالا کجاست؟ چه میکند؟ ویکیپدیا یک صفحه آورد. توی همان صفحه خلاصه‌اش کرده بود. ته زندگی اش را هم بسته بود؛ با چهار تا عدد و رقم و چند حرف ساده. درگذشت هجدهم ژوئن؛ حدوداً سه سال پیش. انگار نه انگار که یک زمانی برای خودش کسی بوده. برو بیایی داشته. لنگرودی یک کتابی دارد که توی آن، کافه فیروز آن سال‌های طهران را روایت کرده. سابقاً یک بار سرِ شوق و با کیفوریِ بسیار خوانده بودمش. خودم را میگذاشتم جای آدم هاش. که مثلاً اگر من بودم کراواتم آن روزها چه رنگی بود؟ عادت رسیدنم کدام ساعت روز بود؟ چند پیک باید میخوردم تا سر صحبت را باز کنم؟ پشت کدام میز می نشستم؟ با گلسرخی دمخور میشدم یا فردید؟ و بعد بی‌آنکه در آن دوره اتفاق افتاده باشم، دلم برای منِ آن روزها تنگ میشد. سینه‌ام فشرده میشد و بغض میکردم. شاید این حزن از آن جهت بود که خبر داشتم آن روزها، هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد. این را هم نمیدانم. به هر جهت همانطور که دیشب، آن گوشۀ دلخور نشسته بودم، خود لنگرودی را هم سرچ کردم. ویکیپدیا ته زندگی او را هم بسته بود. درگذشت پنجم خرداد؛ حدوداً سه سال پیش