به مامان نگاه میکنم که به زحمت نفس میکشد، بیجان افتاده روی تخت، هذیان میگوید، خودش لابد فکر میکند ذکر میگوید، چشمهایش شبیه تیلهای شده که تهِ برکهای کمعمق افتاده، پوست دستش نازک شده، آنقدر نازک که جریان خونِ توی رگهایش را میشود دید، آن قدر نازک که وقتی پد الکی را برداشتم تا اطراف آنژیوکت را پاک کنم فهمیدم خون آن زیر شتک زده؛ زیر پوست، مثل وقتی که یک گنجشک با سر خوده باشد پشت شیشۀ اتاق، موهای سفیدش مثل الیاف شده مثل پشمک، از همان موهای سفید و نرم و حالتداری که مختصّ جانبهلبشدههاست، باید ببینید تا بفهمید از کدام فرمِ مو حرف میزنم، به کاناپه لم دادم، ابرو بالا دادم و زیر لب گفتم خواهشا تو فعلا نمیر واقعا دیگر نمیکشم، بعد به خودم آمدم دیدم انگار پذیرفتهام، فقط آن وسط یک قید زمان گذاشتهام؛ فعلا، من هیچوقت نمیتوانم با مرگ مادرم کنار بیایم این آن قید درست است؛ هیچوقت، امیدوارم حالشان بهتر شود؛ کسشر، دارو در مراحل آزمایشیست احتمالا جواب بدهد؛ کسشر، فلانی سفره انداخته نذر کردهایم؛ سرتاپا کسشر، قید ندارد فایده ندارد، آدم زارت میمیرد یک جایی موتورش خاموش میشود یک جایی برای همیشه از کار میافتد، زمان متغیر است مرگ اما همیشه ثابت است، بگردید دنبال قیدها خصوصا قیدهای زمان، بگردید دنبال آن جایی که دارد نفسهای آخرش را میکشد، بگردید ببینید چطور میشود جوری سفت ببوسیدش که کلافه شود، بعد نگاه کنید ببینید که چطور حتی در کلافگی هم سعی میکند دستهای شما را بفشارد و موها و گردنتان را ناز کند، اجازه بدهید بوی دست تکیدهاش بماند روی گونهها روی پیشانی یا کف دستهایتان، بگردید ببینید چطور میشود آدم پیش از مرگ مادرش بمیرد بدون آن که خودش را کشته باشد و مادرش را دقمرگ کند، بعد بیایید به من هم یاد بدهید، قید پیدا کنید همین حالا همین امروز پیدا کنید، پیش از آن که مجبور باشید قیدش را بزنید یا وسط جمله قیدهای بیفایده بگذارید؛ من مادرم را دوست داشتم، مادرم برای همیشه رفته، او قول نداده که دوباره برگردد یا چیزهایی شبیه این، نتوانستم، هرچه قدر فکر کردم دیدم هنوز تحمل این یکی را ندارم