حرف زدن را دوست داشت، حرف نمیزدی حرف میزد، اشتراک میخریدی حرف میزد، میرفتیم سعدآباد حرف میزد، از پنجره دریا را تماشا میکردم حرف میزد، باران میگرفت حرف میزد، میآمد دنبالم حرف میزد، برفِ نیمکت دلا واله را کنار میزد مینشستیم و حرف میزد، وسط فیلم حرف میزد، توی ختم سامی سر خاکِ خواهرش حرف میزد، بلیط تئاتر گم میشد حرف میزد، سوییتبلیس گران میشد حرف میزد، ناچار شدم بگویم برود، گم و گور شده بود، درمانده به هم برگشته بودیم و حرف میزد، وسط رقصیدن وسط میکآپ وسطِ شنیدن پنهانترین رازهایی که به هیچکس نمیگفتم حرف میزد و این حرف زدن برای من غنیمت بود، برای من که اگر مجاب نباشم چیزی را رتق و فتق کنم؛ ترجیح میدهم که هفتهها و ماهها ساکت باشم، بعد بتدریج متوقف شد، مثل آونگ ساعتی از حرکت ایستاد، بندرت چیزی میگفت، مدام توی فکر فرومیرفت، پذیرش آمد توی فکر بود، سفارت که رفتیم توی فکر بود، گاهی انگار یکهو یادش افتاده باشد میپرسید چرا هیچوقت با هم نخوابیدیم؟ میخندیدم میگفتم هنوز هم دیر نیست، با پشت دست به بازویم میزد و توی فکر میرفت، سیگار را از دستم میگرفت، یک پُک میزد و برمیگرداند، سرفه میکرد و توی فکر میرفت، آدم باید معنای سکوت دیگریاش را بفهمد، آدم موظف است بداند چرا یک نفر دست روی شانهات میگذارد و میگوید ما زندهایم بنظرت عجیب نیست؟ عید که بیاید از تو دو ماه میگذرد و من بسیار دلم میخواهد برگردم فرودگاه، چمدانت را از روی نوار نقاله بردارم و از آن دور تماشا کنم که چطور روبروی آینۀ آن توالتِ شلوغ ایستادهای و داری برای خودت خطچشم میکشی، دلم میخواهد آنقدر دستت را محکم توی دستم نگه دارم که دوباره آرام روی سرپنجهها بلند شوی و زیر گوشم بگویی بیحس شد، دلم میخواهد آنقدر با تو بخوابم که دیگر هیچکس هیچجا بیدارم نکند، دلم میخواهد چهارشنبه سوری برگردم شهرک و دوباره بخاطر چیزهایی که توی کیفت آوردهای قهقهه بزنم، دلم میخواهد همین حالا میشد دوباره در آغوشت بگیرم و شروع کنم به با تو حرف زدن، و چه حیف که به تلخی میدانم که برای رتق و فتق کردن چیزها بسیار دیر شده است، سوگ من برای تو، از انکار و خشم از چانه زدن و از رنجِ بسیار عبور خواهد کرد، اما یقین دارم که همیشه، در نقطه ای پیش از پذیرفتن متوقف خواهد ماند