خیلی ربطی به این ندارد که دارد باران می بارد یا هزار و چهارصد دارد تمام می‌شود یا این‌که انکسارِ نور زردِ چراغ ها، چاله‌آب‌ها و سنگفرش‌های خیابان را هاشور زده بود و سوسوی نئونِ قرمز آن مغازه که دیشب زودتر تعطیل کرده حالم را یکجوری کرده، همیشه وقتی سال به آخرش می‌رسد یکجورهایی حالم را میگیرد، می‌نشینم به آدم‌هایی فکر میکنم که زمانی بوده‌اند حضور داشته‌اند و حالا مشخص نیست کجای دنیا غیبشان زده، به فرمِ خاصی از خنده که توی ذهنم مانده فکر میکنم و یادم نمی‌آید به کدام چهره تعلق دارد، یک حرکت منحصربفردی یک فرمِ یکتای خرامیدنی می آید توی سرم و اعصابم بهم میریزد که اسم و جایش را از یاد برده‌ام، یا به این فکر میکنم که مثلا حالا دوسال است فلان خواننده‌ای که صدایش را بچگی‌ها توی عروسی می‌شنیدم مرده، فلان آدمی که دوستش دارم هم همین روزهاست که بمیرد، یا آن که چقدر گشتم دنبال نت آن پرفیومی که بیست سال قبل فلان آدم میزده و دست‌آخر هم پیدایش نکرده‌ام، یا میروم چت‌ها را بالا پایین میکنم، روی آن پایین‌ترین‌هایش میزنم و با اینکه میدانم آدمِ این گفتگو هنوز در دسترس است؛ دیدن آن آخرین تاریخ و ساعتی که گوشۀ آخرین حرف‌هاست حالم را میگیرد، یا مثلا یاد فلان مغازه میافتم یاد پاتوق‌هایی که داشتم یاد جاهایی که حالا یا به کل تعطیل شده است یا جابجا شده و دیگر آن رنگ و بوی سابقش را ندارد، یکی از معدود چیزهای زیبایی که در عبور زمان و حتمیتِ مرگ وجود دارد این است که تمام آن پرسش‌ها تمام آن چیزهایی که راجع به آدم مطرح بوده؛ کمی بعد و بسادگی فراموش خواهد شد، شیوید میگفت تو یک سمتِ تاریک داری کاری هم از دستت بر نمی آید، راستش خودم اینطور فکر نمی کنم، سمتِ تاریک به آن معنا که می‌گوید ندارم، اما خب خیلی وقت‌ها هم شده که توی تاریکی راه رفته‌ام؛ گاهی بخاطر این که همۀ چیزهایی که می‌شد در روشنایی دید را دیده ام، گاهی هم بخاطر این‌که وضوح چیزهایی که زیر صراحتِ نور می‌بینیم آشفته‌ام میکند، بعد فکر کردم یادم آمد که همین آدم یک جای دیگر زیر یک همچو بارانی دستم را گرفته بود و گفته بود که تو یک قلب بزرگ داری و همین پدرت را در می آورد یا یک همچو چیزی، مساله اتفاقا این است که تاریکی کمک‌حالِ من است؛ که پدرم بیشتر از این‌ها در نیاید، آدمی مثل من خیلی ساده میتواند با دیدن قوری زردِ رویی که گوشۀ باغ افتاده بغض کند یا وقتی ده صبح بیدار میشود و هوای ابریِ پشت پنجره عینِ هفت شب تاریک است؛ به گریه بیافتد، تاریکی یکی از مطهرات است، آدم نمی بیند، نمی فهمد، چای کیسه را توی لیوان آب جوش می‌اندازد و در حالیکه لیوان را توی هر دو دستش محکم گرفته به قیمت قند فکر می کند و این‌که مثلا دیروز وقتی رفته نیم‌کیلو قند بردارد چپ‌چپ نگاهش کرده‌اند