در را که باز کردم، خانه هنوز بوی همان عودی را می داد که پیش از رفتن روشن کرده بودم، تو هنوز آنجا بودی و من هیچ وقت درست به خاطر نمی آورم که چند لحظه و یا چند دقیقه پس از دیدنت بود که خودم را میان آغوش ات رها کرده بودم، چقدر مکث کرده بودیم؟ چه اندازه در شنیدن صدای آخرین نفس هایت درنگ کرده بودم؟- یادم نیست.. همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست، تصوری که از فقدان و انتزاعی که سال های طولانی از مواجهه با مرگ ساخته بودم، اکنون به تمامی رنگ باخته، در کسوتی از رخ دادن ایستاده و با دستی که مرا یاد هیچ عاشقانه ای نمی اندازد، یقه های آهار خورده و سر آستینِ مشکیِ واقعیت را تا می زند، دلم می خواهد حرف بزنم و دلم می خواهد ساکت باشم، دلم می خواهد بغض کنم و دلم می خواهد آماده باشم، دلم می خواهد به خواب دیشب برگردم؛ به فرمی از درام و سویه ای از زیستن که دست کم آغوش تو را برای گریستن داشته باشم.. نمی شود . دلم می خواهد زمان بایستد و در پیرامون ام، تنها طرۀ آشفتۀ موهای تو در حرکت باشد.. نمی شود. دلم می خواهد دوباره رنگ داشته باشد همه چیز و غلظت رنگ ها را، گذر عمر من و تو و آغوشِ پذیرای نیستی؛ رقیق نکرده باشد.. نمی شود. دلم میخواهد بگویم این ها را زمانی بخوان، که چرخ های لعنتی هواپیما از روی زمین بلند شده باشد و شهر از میان پنجره اش، دور و دورتر و ناممکن و بی شباهت تر به جایی باشد که زمانی من، که زمانی تو، که زمانی هر دو در آن زیسته بودیم..نمی شود. و من به فراست که نه؛ باری به فلاکت آموخته ام که در نابهنگام ترین زمان برای دیگری و دقیق ترین لحظه برای خودم؛ دست هایم را به علامت تسلیم بالا ببرم، داشتم زندگی می کردم، خودت دیده بودی که حالم خوب بود، درد نداشتم، از خواب نمی پریدم و فرصت کرده بودم که یکبار برای همیشه، کتاب ها را به ترتیب ارتفاع شان مرتب کنم، آدم شده بودم، صبحانه می خوردم، کتاب می خواندم و بندرت فراموش می کردم که بخندم، حالم خوب بود، نمی توانی بگویی نه، نمی توانی به سیاق امروزی ها، کف دست هایت را روی گونه هایم بگذاری و عاجزانه التماس کنی که یادم نرود نفس بکشم، این مهملات دیگر چه وزنی دارد، چه اهمیتی دارد این ها؟ من اعتقادی به این سفر ندارم، علاقه ای به این چمدان ها ندارم، دلم نمی خواهد ردّ تای لباس ها را بلد باشم، دلم می خواهد همه چیز را مچاله کنم، همه چیز را از خودم پرت کنم بیرون.. نمی شود. برایت سیب شسته بودم، جا گذاشته بودی، از یخچال برداشتم و تا نصفه گاز زدم، پیش خودم فکر کردم که باید کسی می بود، کسی که مصّرانه به انتزاع تو کوچ کرده باشد، کسی که هنگام رفتن به او بگویی: هر صبح به اندازه یک مشت، پشت پنجرۀ اتاق ات گندم بریز. به آن گلدان کنار در آب نده .بقیه کارها را هم بگذار بماند تا برگردم..