این آخری ها هِی می گفت هفتاد و پنج هفتاد و پنج هفتاد و پنج، بعد هم از ته دل می خندید، با لثه های نارنجی ریسه می رفت و آب دهنش از چاک گوشۀ لبش، از کنار خرده پفک ها، توی چاهِ چانه اش می ریخت، صاد سگرمه درهم می کرد و من مثل تمام والضّالین ها چشمک میزدم، وجد کشف تازه بود آن روزها، ورم پیژامه اما، همه را معذب می کرد، مادرش را معذب می کرد آن قدر که دستش را بکشد ببرد توی اتاق پشتی تا از گریه به ضجه بیافتد، وقتی مُرد شکل سادۀ خندیدن اش عمق گرفت، بیرون زد و روی چراغ کوچه چنگ انداخت، روی بندکفشِ قرمزِ صاد چنگ انداخت و چیزی را میان سینه ام مچاله کرد، بین در و همسایه، روی میز آشپزخانه، داستان فرق داشت، فراموش نشده بود اما، خیلی ساده به چاه چانه اش افتاده بود و انگار مصیبتی ابر تیره ای باد تندی از سرِ رمه گذشته باشد، بعد از اضطرابِ معمولِ حضورِ مرگ، همه را پشت سر خودش راحت کرده بود، روی پله ها با صاد سیگار می کشیدیم آن شب، هی بغض کرده برمیگشتم پشت سر، هی عمیق تر کام می گرفت، در اتاق پشتی را باز گذاشته بودند و آن پارچه ای که اسم جنسش الان توی خاطرم نیست و مثل سفره های یکبار مصرف بود، چهارتا کرده بودند کنار لحاف تشک ها، آدم مرده چیزی را نجس نمی کرد، می خواهم بگویم زندگی همین قدر تخمی ست، ربطی به اندازۀ ورم آدم ندارد به خنده و ضجه و میراثش، به سیگار کشیدن روی پله هاش، به پشه های دور مهتابی، به بوی آشنای شامپوی جدید، این ها همه چیز را سخت می کند، ساده گرفتن تسکین میدهد، ندیدن است که نجات می دهد آدم را، یک سال پیش دقیقا یک سال و چند ساعت پیش بود که زل زده بود به مهتابی آشپزخانه و چاه چانه اش خشک شده بود، مثل کیسه خواب افتاده بود وسط پذیرایی، صاد ریمل ریخته گفته بود؛ راحت شد مگه نه؟ خودش را هم راحت کرده بود، من ولی تمام شب تا دم کشیدن چای، تا افتادن نورِ آژیر روی قرمزِ دیوار، مورمورم شده بود، راحت شده بود مگر نه؟ راحت نمی شدم، بعد از آن شب دیگر روی پله ها سیگار نکشیدیم، دیگر سمت آن خانه، سمت گورستان نرفتم، تنم اما هربار زیر نور مهتابی ها لرزیده، شکل وحشتم لزج تر شد از آن تصویر، کافه رفتن رقیقش نکرد، خندیدن و پیژامه پوشیدن رقیقش نکرد، مثل عصر جمعه به پوست گردنم ماسید و پاک نشد، زیاد فکر می کنم این روزها، به صاد که عکس خنده هاش حدودا هزار و هفتصدتا فالوئر دارد، به آن دیوثی که اس ام اس داده حبیب مُرد! مَرد تنهای شب مُرد! جواب نمی دهم و زنگ می زند، به این آدمی که از دیروز تا بحال توی صفحۀ بروز شده ها چهاربار گفته مواظب باشید، تُن ماهی فلج کرده و می کشد و به این که حقیقتا مرگ، عاشقانۀ زیبای پروردگار توست