گاهی میشینم فکر می کنم دریا تنهاتره یا قاصدک ها.. تکرار شدن های طولانی سخت تره یا پریدن های خیلی خیلی کوتاه؟ یادته اون ماژیک شش تایی هارو؟ دوتاش همیشه خشک بود، الان دیگه هر شیش تاش خشک شده، اون تلفن خونۀ راه دورُ یادته؟ خرابش کردن، حبیب آقام رفته، شاید هم.. خب البته دیگه همه بلدن خودشون شماره بگیرن، تابستون ها مسافر میاد؛ بیشتر دم عید، خیلی ها خونه هاشونُ اجاره میدن، یه هفته عیدُ تو چادر می خوابند و بعدش تا خود تابستون راحت اند، بابا ولی میگفت نه، میگفت آدم خونه شُ اجاره نمیده، بابا خونه شُ دوست داشت و من هم تابستونا رو، تابستون خیلی خوبه، عاشق هوای شرجی ام، عاشق این که باد اون همه برگُ بریزه به هم، عاشق این که عصرها پشت شیشه ها عرق کنه، بعد بیدار شی فک کنی بارون اومده، پنجره رو وا کنی ببینی هیچ جا خیس نیس؛ نه کف زمین، نه روی دیوارها، نه سفال های شیروونی های روبرو، فقط پیرهنِ تن بچه ها خیسه؛ چسبیده به گودی کمرشون، اون هم از بس که دوئیدن دنبال توپ، عاشق اینم که گرما بوی دریا رو بلند کنه، بیاره از پنجره بریزه توی هال؛ پای سفره کنار قاشق چنگال ها پارچ استیل ها، عاشق این که وقتی دارم از ایستگاه تاکسی تا خونه، سنگ ها رو یکی یکی شوت میکنم و گل میزنم به چاله ها، جیغ جیرجیرک ها بلند شه از گرما، تابستونا قناسی خونه قدیمی ها غنیمته، سایه میندازه، جون پناه میسازه تو کوچه.. قد قناسی خونه قدیمی ها که دوستم داری.. مگه نه؟ این که آدم فقط باشه، از این که چی می تونست باشه خیلی بهتره، مهم تر نه ها، بهتره؛ مث درخت های توت، که چتر از توت افتاده شون هم غنیمته، الان گوشه گوشه کنار دیوارها سبزه، هی تیکه تیکه کوچه ها رفته زیر سایۀ درخت ها، برگ ها می خورند بهم، صدای پاک کردن برنجِ توی سینی میدن شاخه ها، تونستی تصورش کنی؟ تونستم گرمت کنم وسط این همه یخبندون؟ بهش فک کن، به صدای جیرجیرک های توی کوچه، دیوونه بازی سینه سرخ های جالیز، گنجشک های روی بند رخت، به صدای شستن قابلمه توی آشپزخونۀ همسایه، قاتی صدای خاله بازی بچه ها، خاله زنک بازی بزرگ ترها.. بوی برنج آدمُ با خودش میبره، آدمُ میبره به این که الان دیگه بچه ها از مدرسه برگشتن، امتحان هاشون تموم شده،دخترها مقنعه های خیس عرقشونُ در میارن و پسرها کیف هاشون پرت میکنن یه گوشه، دوچرخه هاشوننُ ور میدارن و تند تند رکاب میزنن که با اسکناس مچاله های کف دستشون، ماست بخرن واسه ناهار، می دونم نتونستم، نتونستم نشونت بدم که اینا هنوز زنده ست، که زندگی همین پیرمردهان که سوار دوچرخه زنگدار هاشون از کنارت رد میشدن، همون پیرزن هایی که وقتی بیرون خونه مینشستن بهت میگفتن به مامانت سلام برسون، زندگی همون مغازه کوچیکۀ سر نبش بود؛ جعبه نوشابه های بیرون کرکره اش، اون کایت هایی که بچگی ها با هم کِش می رفتیم، تو چطور فکر کردی اگه زمستون شه یادم میره تابستونا رو، تو چطوری یادت رفته اینارو؟ من چرا نتونستم، چرا نتونستم کمکت کنم؟  چرا نتونستم یادت بندازم اون روزها رو؟