گاهی فکر می کنم لازم است که آدم دستش را جایی جا گذاشته باشد، کلیدش را جایی، لبخندش را جایی، اصلا حالا که نگاه می کنم دلم می خواهد دستم را جا گذاشته باشم زیر چانه ام، کلیدم را جا گذاشته باشم توی دست هات و لبخندم را داده باشم کسی برده باشد با خودش، یک فنجان چای از صبح مانده بریزم برای خودم، روزنامه های دیروز را بخوانم و کمد لباس هایم را، در حسرت تسلایی زیر و رو کرده باشم و این ها، برای آن که هو کرده باشی مرا؛ بی اندازه کافی اند، برای تو که فتحِ پیاپی دست ها و کلیدها و لبخندهایی