یه روز از خود میدون توپخونه تا سر سیمتری می‌دوئم برات، یه روز که هفده سالم باشه، یه روز که تنم زار بزنه، پیرهنِ از کربلا اووردۀ مامانم، دِ بند کفش نمی بندم اون روز، همون‌طور یهوئکی دفتر چهل برگُ می‌زنم زیر بغلم، گل میندازه گونه‌هام برات، کفترجَلدهامُ میدم داداشت، نرم می‌کنم دلشُ، سر دیگِ نذری، ملاقه جاروئی می‌برم واسه خاله‌ت، اونوخ .. باهاس بشینی رو پله‌های انباری، بگی می‌دونی بابام عرق می کشه این پائین؟ دلم هرّی بریزه که آخ آخ.. مامانت اگه بفهمه چی؟ تا ماه رمضون دو هفته‌س، نجسی خوردن نداره این وقت سال، بعد تو گل بنداز؛ گونه‌هاتُ برام، اون شکلی‌ها اون‌طوری‌ها، خاطرخواه ترم؛ از دستم در میره دستم، میذارمش رو زانوهات، یهو میگم چته؟ چرا می‌لرزی گُلی، حیف نی؟ حیف نی غصه‌َت بشه؟ بعدش آره، بعدش نیگام می‌کنی، یه روز که هفده سالم باشه عصرش، سینه میدی جلو، موهاتُ با دوتّا انگشت میدی پشتِ گوش‌هاتُ میگی؛ امساله رو .. صدبرگش نکردی چرا؟ دوسَم نداری مگه؟ پا میشم میگم بابا! دوره دورۀ حرف‌های کوتاهه، هرچی که بگم، نگم دوستت دارم، قبولش میکنی؟ آدم که چیزهای یواشکی‌شُ .. بعد تو می‌پَری وسط حرف‌هام، میگی یعنی دیگه کتابَ‌م نمی‌کنی؟ بلند میشم که قیافه بگیرم برات، بندِ کفشم می‌مونه زیرِ پام، آخ آخ می‌زنی زیر خنده، دلم غنج میره برات، خاک‌ شلوارمُ که پاک می‌کنم، نیگا می‌کنم به قمری‌های ایوون، آخه نه که نیمرخمُ بیشتر دوست داری؛ واسه همون، بعد صدامُ خَش میندازم میگم، اگه کتابی باشه، من و تو تووش با همیم .. هیج‌جا نمیرم، عرق سردِ دستات اگه نباشه ..