دست می کرد تو گردنش عیدی در می اورد، نخودچی کیشمش، مفاتیح الجنان، دستمال کاغذی، قبض برق، بعد موسی دست کرده تو گردنش در اورده دیدن برق میزنه گفتن واو! یه عالمه آدم مریدش شدند، خاطرخواه نداشت، پسرخاله های سیبیلوی مامان مثل پرستوها رفته بودند اونور مدیترانه، همون دوره ها بود که مُد شده بود نگاتیو بیست چهارتایی ها رو ببری عکاسی، ده دوازده تا عکس تار و چند تا صورت کج و کوله تحویل بگیری، پیرزنُ با نارنج های تو حیاط سپرده بودن به زمان، بیست چهار ساعته تنها بود، نگاتیو که هیچ، صورت هم نداشت، مثل تهِ نارنگیِ تهِ یخچال مونده بود، هیچی نداشت هیچی، یعنی یادمه مهدکودک بودم که مامان، یدونه از این نیشگون ریزها گرفت ازم که پول عیدی رو برگردونم، از این اسکناس بیست تومنی ها بود؛ تا نخورده، مسلمه که برنگردوندم، لبخند چروکشُ دوست داشتم، عاشقش شدم وقتی واسم پفک خرید، از همون پفک ها که اسم دخترش روش بود، مامان هر بار حرفش می شد می گفت پیرزن پای تا سماور رفتن نداشت، لابد اون یکی خاله ام بوده، بچه بودی قاتیشون کردی، مسلمه که قاتی نکردم، چرا مامان ها انقدر احمقند؟ اون یکی خاله اتُ از خال گندۀ کنار لبش که نمی دونم واقعا چرا یه زمانی بیوتیفول محسوب می شده یادمه، ابدا هم دوستش نداشتم، در واقع هر وقت می دیدمش حملۀ عصبی دست می داد بهم، وحشت داشتم از جوری که می چلوند، این خاله ات بود که دوستش داشتم، واسه شیشه رنگی های رو طاقچه اش، واسه روسری بی حالی که سفتی گرهش چونه اشُ گرد می کرد، واسه اون یه باری که گفتی سرتُ وردار پاش خسته میشه گفتم نه، نارنج ها رو شوت می کردم تو بلوک سیمانی ها، دستمُ مثل ملخ هلیکوپتر می چرخوندم رو سرم که خوردم به ملافۀ بزرگ روی بند، سینه بند کرم کهنه اش داشت اون زیر، با خجالت آفتاب می گرفت، زنگ زدم به مامان گفتم گریه کردن نداره که، آدما میمیرن دیگه، کسی باید واسه مرده ها گریه کنه که خودش نمیره هیچ وقت، احتمالا باید یه جملۀ دیگه در بیارم از گردنم، اونقدرهام که فکر می کردم تسکین نمیده سوگوارُ، مامان نگفت واو؛ وسطِ خاطره های مچالۀ حوصله سر بر، وسط خدا عاقبت تو یکی رو بخیر کنه گفتن هاش، یه انا لله و انا الیه راجعونِ دیگه گفت فقط، یه بی خردیِ تسکین دهنده ای داره مامان، عین مشکین تاژه، بور نمی کنه حرف هاش، همین طوری سیاه و نرم نگه میداره آدمُ وقتِ مصیبت، برعکسِ بابا که خردمندی منزجر کننده ای داشت، یه تشت اسید سولفوریک بود واسه شورت لک گرفتۀ اغماض، هاهاها من عاشق این مثال های نازنینی ام که میزنم، عاشق این نیم خردیِ دلخواهم، مامان قبل از قربون صدقۀ همیشگیش، دوباره یکی از اون فرازهای بالیوودیشُ رو کرد که سر بذاره زمین، خیالش از همه چی راحته، دلش شور منُ میزنه فقط، گفتم باشه باو، چرت نگو فدات شم سلام برسون خدافظ، مصرانه تکرار کرد خدا عاقبت همه رو بخیر کنه و قطع کرد، این دقیقا همون بی خردیه که حرف میزنم ازش، خب اگه قرار بود خدا عاقبت همه رو به خیر کنه جهنم می خواست چیکار؟ اصلا زمینُ خلق کرد واسه چی؟ اینا البته سولفوریک اسیدهای باباس، ژنِ معیوب ضدحال، شورت متعفن استدلال، عاقبت بخیری مثل شب بخیره؛ گواهی نمیخواد، همینطوری الکی دلگرم میکنه آدمُ، دلگرم کننده تر اینه که مجبور نیستم زنگ بزنم به کسی، خصوصا الان که دستمو زدم تو شارژ، دارم تلاش می کنم واسه تَسلّای بعدی، یجوری برق بزنه واسشون که بگن واو، انادر میرکل؛ وی ویل هاگ یو مسیو کقیون