یه روز شاید بخورم زمین، یه روز که وسط کوچۀ مسجد جامع، داری برمیگردی از کتابخونه، کسی خبردار نمیشه افتادنُ، خاک طعم همه چی رو می بره، خاک ،طعم همه چی رو میبره.. قرآن و کنیاک نداره، عقل آدمه که زایل میشه، اینارو به کی میشه گفت، به کی بگم که زمین نخوره یهو؟ من و تو یه مشت کلمه اس، ما همش یه لغته؛ شیوۀ روایته، راوی هر بار عوض شده هیوا.. راوی هر بار عوض شده.. می ترسم بدجوری می ترسم، دلم مثل پرده سبزهای مینی بوس، لای باد و شیشه مونده، یه جوری شده دلم، از اون جورها که بخواد ناجوریشُ ببره یه جائی، گمش کنه و به هیشکی، به هیشکی، به هیشکی دیگه نشونش نده، می دونم، می فهمم، زمین می خورم آخرش یه روز، خاک هم طعم همه چیمُ میبره، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نیست، اینا رو به کی گفته بودم که یادم نمیاد