۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است
کاش خیالِ خیال بودن تو، این اندازه حقیقت نداشت
در بلفاست گم شده باشد یا هفت حوض، فرقی نمی کند، آدم ها که می روند، گریه ام می گیرد
میگن هنوز مایه ماکارونی رو اپن بوده، میگن خرید کرده بودی واسه شام آخر هفته، میگن هیچی ننوشتی، یه خط فرستادی واسه خواهرت که ببخشید اگه فقط به خودم فکر کردم، میگن قرص هم خورده بودی، آره؟ چرا؟ قرصُ اونی میخوره که نمیخواد بمیره، تو که دار زدی خودتُ، تو که این همه دلت خواسته بمیری، چرا قرص خوردی پس؟ میگن دیگه نمیشه هیچی ازت پرسید، میگن صبر کرده بودی هم اتاقی هات برن، میگن دختره نمی دونه هنوز، میگن قراره به مادرت بگن گاز خفه اش کرده، میگن بارون امروز تهرانُ ندیدیش، میگن رفیقم شده یه شماره پرونده، میگن تنت یخ کرده تو سردخونه، میگن دراز کشیدی که یدونه از این برش های وای بزنن رو سینه ات، میگن نمیذارن اونجا دفنت کنن، میگن فردا خاک چال چشاتُ پر میکنه، میگن حیوونی مامانت که پنج شنبه هاش میشه قرآن و گلاب، من ولی هیچی نمیگم، من این چیزها رو بلد نبودم، من فقط بلد بودم بغض کنم تو راه، من فقط بلد بودم بخندونم شون، من فقط دلم تنگ شد یهو، من فقط میخوام بگم شب بخیر، شب بخیر احمق خودخواه!
رنگ از روی پاییز می پرد، وقتی اتفاق تویی
تو تنها، شبیه تنهایی ات شده بودی
می آزارد اما، یادم می مانَد که بوی تسکین می دادی
بهش گفتم بشین یه شعر بخونم واست، سر خم کرد روی شونۀ راستش، یهو نشست، خوشم نیومد از نشستن اش، عادت ندارم در معدود لحظاتی که غافلگیر میکنم غافلگیر بشم، شعر نصفه-خونده رو وا دادم، بیستون قرمز کشیدم باهاش، بعد به بیستونِ لای انگشت هام اشاره کردم، بهش گفتم که این ثابت میکنه که نسبت به اون آشغالی که توی زندگیت می کشی، همیشه اون بیرون، یه چیز آشغال تر هم هست.. لبخندش خشک شد وسط حرف؛ قاتیِ اخم و دود سیگارش، در فقه من، کسی که توی کمتر از چند دقیقه دوبار غافلگیرم کنه؛ عین نجاسته، خودمُ تطهیر کردم ازش، راهمُ کشیدم و رفتم
پنهانت می کنم، پیدایت نمی کنم
هر کسی یک جور احمق است، این قاعده ای ست که ما احمق ها، سرانجام کشف خواهیم کرد