این حالتی که به من دست داد را می شناسم، مرا یاد آن روزهایی می‌اندازد که توی ساحل چاله میکندم و از آب پر می شد، تلاش میکردم چاله را عمیق‌تر کنم، بعد هرچه که بیشتر میکندم دیواره‌ها تندتر فرو میریخت، چاله از ماسه و آب پر می شد و عمق نمیگرفت، گاهی لبۀ تیز صدفی توی شن، گوشۀ انگشتت را می برید، گاهی بند کفشی درِ نوشابه‌ای چیزی پیدا میکردی، گاهی چند تکه ساقه و ریشه از زیر شن‌ها بیرون می‌کشیدی و بوته اش را پیدا نمیکردی و همۀ این‌ها سرگرمت میکرد، همه چیز میتواند یک پسر بچه را سرگرم کند، تکرار مثل رکاب زدنِ دوچرخه سرگرمت میکند، بادبادک سرگرمت میکند سنجاقک سرگرمت میکند ذره‌بین سرگرمت میکند سنگ پراندن به گنجشک‌ها سرگرمت میکند جیغ زدن توی مصلّای تعطیل سرگرمت میکند، دست کم کودکِ آن سال‌ها که باشی کیفورِ همین چیزهای ساده‌ای؛ مشتاق پابرهنه دوییدن و چرت زدن در بهارخواب، عصرها میرفتم کنار دریا، با کف دست شن و ماسه‌ها را پس میزدم و آب توی چاله بالا می‌آمد، نه به این فکر میکردم که یک چاله آب در کنار دریا چه اهمیتی میتواند داشته باشد و نه میدانستم که اصلا چرا دلم میخواهد چاله را آنقدر عمیق حفر کنم که بشود تا گردن توی آن ایستاد، اساسا به این چیزها فکر نمیکردم، آدم تا وقتی که لازم ندارد به خوشحال بودن فکر کند خوشحال است؛ خوشحال بودم، این را میدانستم، توی هوای شرجی عرق میریختم، گاهی دست به کمر میزدم و برای مسافرها و دریا-ندیده‌ها ژست پیروزی میگرفتم؛ انگار کاشف چاه نفتی چیزی هستم، گاهی به خانم معلمم نگاه میکردم که هر روز عصر با مقنعۀ بلند و مانتوی اپُل دار می‌نشست پیش کسی که قرار بود شوهرش بشود، همان طور لخت و عور و خوشحال برایش دست تکان میدادم و لبخند میزد، شن‌ها را توی مشتم جمع میکردم و پرت میکردم روی موج‌ها، توی مایو لای انگشت‌ها زیر ناخن‌ها و کف دمپایی‌ام از ماسه پر می‌شد، توی فر موها و حفرۀ گوشم از ماسه پر میشد، بوی شورِ دریا میگرفتم و غرّش موج‌ها مرا نمی‌ترساند، دست آخر هم موفق نمی‌شدم، خورشید پایین میرفت تاریک میشد آب بالا می‌آمد و چاله را توی خطِ کرانه غرق می‌کرد، دوباره فردا برمیگشتم دوچرخۀ قرمزم را پرت میکردم نزدیک موج‌ها، دایره می کشیدم و مثل سنجابی که بلوطش را گم کرده باشد توی دایره را خالی میکردم، چاله کندن، تا نیمه پر شدن و در آب غرق شدن خلاصۀ کودکی من بود، این چیزها در آدم می‌ماند با آدم بزرگ می‌شود تاویل‌پذیر می‌شود بوی ارجاع به خودش میگیرد، می‌شود ریشۀ این چیزی که حالا هستی منشا این حالتی که این روزها داری؛ دست کم روانکاوها و گرانمایه‌ها که بر این عقیده‌اند، امروز داشتم فکر میکردم که رفتن آن‌هایی که دوستشان داری همین کار را با منِ بزرگسالِ تو میکند، نمیدانی چرا خلاء حضورشان را عمیق میکنی، نمیفهمی چرا توی حفرۀ فقدانشان تا گردن فرو میروی، نمیدانی چرا تماشای نیمۀ نارنجیِ خورشیدی که آرام آرام در خطّ افق پایین میرود تا این اندازه دل‌آشوبت میکند، نمیدانی چرا بوی دریا گرفته‌ای چرا هربار برمیگردی؛ تا اینکه شب از راه میرسد، آب روی حفره‌هایت می‌آید و تنت را زیر موج‌ها میبرد، دلت میخواهد با آخرین رمق‌ات دست تکان داده باشی پیش از آنکه دوباره صدای کسی میان غرّش موج ها گم شده باشد؛ درمیابی که نمی‌شود که مثل ماهیِ مرده‌ای که دریا به ساحل انداخته باشد بی‌حرکت و ساکتی، دهانت دوباره از ماسه پر است و گوش‌ات از گوش‌ماهی‌ها، زیر آب پلک باز میکنی، به تاریکیِ آسمان به حباب‌های روی آب نگاه میکنی و ماه آخرش یک شب، توی چشم‌هایت می‌میرد