۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است
لورکا به صرفِ گرانادا، ویرجینیا به صرفِ سنگ
من مردمِ آرزوهای ساده بودم، مردمِ کت های راه راه
اندوه ات چمدان نمی داند، گریه نمی فهمد، تقویم سرش نمی شود
خیر، ظاهرا همین رنگی بود، بنده اما با آسمان شما، کاری نداشتم
به دام افتاده بود عنکبوت؛ به دامِ تار لرزانش
آدم جای تازه که می رود، حرف های کهنه یادش میافتد
مثل سگ بو می کِشه اومدنِ یاشارُ، یاشار که از ایران رفت، یه مدت گم گور شد، بعد خبرش رسید که با یه ارمنی نامزد کرده، از اون شنیده ها یه بچه موند دستش، عاشق یاشار بود، عاشق ماتیک صورتی، اسم دخترشُ یادم نیست
من مستعدِ دچار شدن به چیزی هستم، که یادم نیست
یه نفر آدم هم نمی شناسم که بشه به بودنش اعتماد کنم، به بودنش؟ همینُ گفتم، خب گفتم شاید منظورت موندنش باشه، نخیر.. دیگه اونقدر هام به آدم ها ایمان ندارم، آها.. خب باشه! چِت شدحالا؟ ساکت شدی چرا؟ -چی بگم؟ نمی دونم.. یه چیزی بپرس.. تو که بدت میاد چیزی ازت بپرسن! -بدم میاد جواب بدم